نغمه ثمینی در این مقاله به پیوندی که میان فیلم ملانکولیا اثر لارس فون تریه، پردهی اوفلیا اثر جان اورت میلِی و نمایشنامهی هملت اثر شکسپیر وجود دارد، پرداخته است.
بخشی از متن:
همخانوادهها
پارهی آغازین فیلم؛ جاستین در شب عروسی مجللش مدتی مجلس و مدعوین را ترک میکند تا خواهرزادهی کوچک و محبوبش را بخواباند اما در بازگشت به مهمانی تأخیر میکند. خواهرش کلر او را مییابد که در تخت پسرکش به خواب رفته است. جاستین خوابآلود به خواهرش میگوید که انگار قلابی بر پاهایش آویخته: «بسیار هم سنگین». تا پیش از این جاستین نشانههایی از پریشانی دارد، اما نمیدانیم چرا. اما این از خواب بیدارشدن، فراتر از سطح واقعیاش، کارکردی داستانی/افسانهای مییابد: «بسیاری از قهرمانان قصههای پریان در نقطهی حساسی از رشد خود به خواب عمیقی فرو میروند، یا از نو زاده میشوند. هر بیداری یا تولد دوباره، نماد رسیدن به مرحلهی عالیتر بلوغ و فهم است». زیبای خفته و سفید برفی نمونههای آشکار این خواب افسانهای هستند. بیداری هر دوی آنها با بلوغ، عشق و وصل همراه است. اما در «ملانکولیا» درست از همین نقطه، روند وارونگی الگوها آغاز میشود. بیداری جاستین/عروس نقطهی عزیمتی است به سوی گسستن بندها، جدایی و برهمزدن مراسم عروسی.
همه چیز از حرفهای پدر و مادر سر میز شام آغاز میشود. پدر میگوید که همسر سابقش/مادر جاستین همواره برای او یک «کنترلکننده»ی سختگیر بوده است و مادر هم در جواب میگوید که از ازدواج متنفر است: «مخصوصاً اگر ازدواج نزدیکترین اعضای خانوادهاش باشد». کابوس مسری است و به همین سرعت، در قالب همین کلمات به جاستین تسری پیدا میکند. او مجلس را ترک میکند، برای پیوستنی موقتی به طبیعت، اما باز میگردد. مرحلهی بعدی خواب افسانهای است و بعد رفتار غریب و بیمنطقش در کتابخانه پس از آن که کلر به او میگوید که لبخندهایش تصنعی است و به همه دروغ میگوید. دیوارهای کتابخانه سراسر کتابهایی گشوده است که نقاشیهای آبستره را به نمایش گذاشتهاند. جاستین در کتابخانه را با مبل و کاناپه مسدود میکند. خیال میکنیم قصد دارد عملی عصیانی انجام دهد: گریز؟ خودکشی؟ …
پیکر اوفلیا
در دربار فاسد دانمارک و در دایرهی شخصیتهای نمایشنامهی هملت، تنها دستان اوفلیا از گناه پاک است. اوفلیا تنها موجود بیگناه نمایشنامه است: گرترود خیانتکار و بیوفاست، کلادیوس قاتل و خیانتکار. هملت قصد انتقام دارد و به دروغ خود را دیوانه میخواند تا از تردیدهای ذهن فلسفیاش خلاصی یابد و میتواند بیرحمانه اوفلیا را که ظاهراً محبوب اوست از خود براند. هوراشیو هم با او همراهی میکند؛ پولونیوس دغلباز است و جاسوس و … . تنها و تنها اوفلیاست که بیرون از این کابوس تردید و خیانت و دروغ میایستد. او به راستی عاشق است و وقتی محبوبش پدرش را به قتل میرساند و بعد میگریزد، دچار جنون میشود و میمیرد. نه تنها در نمایشنامهی هملت، بلکه شاید در تمام نمایشنامههای شکسپیر دیگر نتوان زنی پیدا کرد که به قدر اوفلیا معصوم، بیگناه و بازیچهی بازی قدرت باشد. معصوم ترین زنان تراژدیهای شکسپیر هم هرکدام لحظاتی از عصیان دارند: دزدمونا و کردلیا هر دو علیه پدرشان بر میخیزند؛ علیه قدرت غالب.
اما از منظر درام طرح توطئه، اوفلیا بیرون بازی است. شخصیتی حاشیهای است که تنها باری رومانتیک بر دوش دارد و اتفاقاً بعد از مرگ نقشش در پیشبرد نمایشنامه فعال میشود : برادر خشمگینش لایرتیس، هملت را به دوئلی مرگبار فرا میخواند. به همین دلیل هم در غالب تحلیلهای کلاسیک از نمایشنامهی هملت، اوفلیا به فراموشی سپرده میشود، آن جا که نمایشنامه را بازنمای تردیدهای هملت میخوانند؛ بازنمای ذهن چندپارهی انسان جهان مدرن. …