خوانش عکس بر مبنای واقعگرایی در عکاسی به قلم فرشید آذرنگ
«روششناسی، اکنون چنان از مطالب پیچیدۀ توخالی پر شده که درک خطاهای ساده در پایه و اساس آن بسیار دشوار است… در چنین موقعیتی، یگانه پاسخ، برخوردی سطحی است: وقتی پیچیدگی، مضمون خود را از دست میدهد تنها راه حفظ تماس با واقعیت، برخورد خام و سطحی است. این درست همان کاری است که قصد انجامش را دارم» (پل فایرابند، چگونه باید از جامعه در برابر علم دفاع کرد؟، ترجمه شاپور اعتماد، ارغنون ۱، ۱۳۷۳).
اگر از کسی نقل قولی آوردهام و نامش را هم ذکر کردهام فقط جهت احترام به آن شخص و حقِ به اصطلاح کپیرایت بود. و در بعضی از موارد به دلیل علاقه شخصیام به آن شخص، دوست داشتم نامش را بیاورم. اینکه این جمله را کسی قبل از من در جایی گفته است، همین. شاید اگر جستجوی ناممکنی را آغاز میکردم برای تک تک جملاتم، مصداق و مشابهی کلامی و عین خودش در گذشته (و آینده!) و در نوشتههای دیگران مییافتم.
آدم تلاش میکند با هر ترفندی، با نام و امضای خود در پائین نوشته، بگوید که این نوشتار، مال من است؛ اما نمیشود. حتی زمانی که خودش آن را میاندیشد و مینویسد، باز متعلق به دیگری است. دیگری قبلاً اینها را اندیشیده، تمامشان را. شاید ندانیم چه کسی، اما به هرحال کسی اینها را گفته، کسی مثل سانتاگ، رب گریه، جویس.
از این رو هرچه سریعتر، افکارمان را به روی کاغذ میآوریم تا مطمئن شویم که چیز دیگری در آن دخالت نمیکند. و همان لحظه که میاندیشیم مینویسیم. مبادا که در فاصله و فرصت میان تفکر و نوشتن، اتفاقی برایشان بیفتد. و کسی یا چیزی قدرتش را بر آنها اعمال کند، باز هم نمیشود. انگار همانند خبرنگاران، تند تند، کلام کسی دیگر را مینویسیم. هرچه بیشتر فکر میکنیم، آن انسانهای غایب، بیشتر خودشان را نشان میدهند. حضورشان را، اقتدارشان را، حاکمیتشان را. شاید همین موضوع بتدریج موجب شود که از خویش بدمان بیاید و بخواهیم که دائماً تغییرش دهیم. خودِ من آنقدر نقل قول دارم که احتیاجی به فکر کردن نداشته باشم.
آنچه در پی میآید بیشتر به بحثی در یک کلاس درس شبیه است، به یک تکنگاری. این یک نوشته (در ارتباط با خوانش عکس و واقعگرایی در عکاسی) است و دوست دارم مثل هر نوشتۀ خواندنی، با لذت خوانده شود و اگر شد با شادی؛ همچون لذت استراق سمع، لذت با خبر شدن از زندگی خصوصی دیگران. خاستگاه این نوشتار – و شاید هر متن نوشتاری (ادبیات) و گفتاری (زندگی روزمره) – شهوت است. شهوت حرافی، حرف زدن، حتی در تنهایی. آنچه باعث میشود که در دل یک کوه، در یک صحرا، به صدا و نوای «کمک… کسی اینجا نیست؟» جواب بدهیم، حس انساندوستی نیست، تلاش برای یاری رساندن به آن شخص نیست، بلکه شهوت حرف زدن است. و هر جوابی از سوی ما، ابتدا کمکی است به خود ما.
زبان ابزاری است که همیشه با ماست و ما را از تنهایی و وحشت درمیآورد. زبان به مثابه ابزار، تنها راه دوریجستن و گریختن از هراسی است که از ابهام و تناقضات جهان و نبودن پاسخ / معنا برمیخیزد. و شاید سازندۀ آنها است. زبان تنها ابزار ما برای رویارویی با جهان است. تنها ابزاری که گویی قبل از ما، بصورت انسانی و مصنوع وجود داشته و این راز تمامی ابهامات است. عکس هم بدلیل فراگیری و شباهتش با مصداق و دنیا، گویی قبل از ما وجود داشته است. انگار از هر جزء جهان و واقعیات، عکسی در آرشیو خدایی نگهداری میشود؛ از هر جایی عکسی وجود دارد که بدون دخالت انسان بوجود آمده؛ محصولی انسانی که پیش از انسان بوده است. …