مهدی مقیمنژاد در این نوشته از رمان «میشل عزیز» نوشتهی ناتالی گینزبرگ و تأثیراتی که این رمان بر او داشته مینویسد.
بخشی از متن:
میشل عزیز را تا هستم از یاد نخواهم برد. چهارده سالم بود که خواندمش. و از آنجا بود که دانستم نامهها چگونه میتوانند تکاملیافتهترین شکل پیام باشند. نابتر از آن نمی شد تصور کرد که کاغذی واسطه احساسات و اندیشههایت باشد. کاغذی که سفر می کند تا به تو برسد. در انتظارت میماند تا خوانده شود، زنده شود و با تو جان گیرد. و بعدترها به پاسخی، به نامهای دیگر تبدیل شود و باز هم زنده بماند و بخشی از حافظه، بخشی از اشیاء عزیز کرده، بخشی از دارایی زندگیات شود.
پیرمرد بازنشستهای را میشناختم که تمام سال سرگرم رفت و آمد نامه دوستانش بود! نویسندهای را به یاد میآورم که میگفتند سالهای سال برای عشق دوران جوانیاش نامههایی بیپاسخ مینوشت! سربازی را میشناختم که شمارش معکوس دوران خدمتش را با نامهها پر میکرد! زندانی را میشناختم که از سر اجبار با نامهها شب و روزش را به هم میدوخت! جانبازی را میشناختم که از سر استیصال پس از دهها سال جراحت آنقدر با دردهایش دوست شده بود که برایشان نامه مینوشت!
اما هیچ صحنهای در زندگی دردناکتر از به یادآوردن کسی نبود که به تنهاییهایش نامه مینوشت. تنهایی موضوع نامههای او نبود بلکه مخاطبش نیز بود. سالهای بسیاری را به این عادت میگذراند. از سر تنهایی و برای تنهایی مینوشت. او تنهایی را موجودی همذات خود فرض کرده بود. موجودی بیآزار و خاموش که زبانی برای سخن نداشت. من از نوشتن به زبانی استعاری حرف نمیزنم. او کاغذی را آماده میکرد و با آداب بر آن مینوشت و آن را در پاکت مینهاد و به کنج کتابخانهای میسپرد. انسانی که در اجتماع زندگی می کرد. نه افلیج بود ونه اسیر بود و نه سرباز و نه زندانی.
چیزی وحشتناکتر از این ندیدهام. این حتی از سخن گفتن با سایه خود نیز دردناکتر است! چرا که اینجا چیزی به عمل درمیآید. وقتی از تنهایی و به تنهایی مینویسی یعنی تنهاییات را تصدیق کردهای. به انزوایت میدان دادهای. آیا نوشتن از تنهایی از تنهایی میکاهد. نه، برعکس بدان میافزاید. تا چشم به هم بزنی تو میمانی و اسنادی از تنهایی. نامههایت نیز تنها خواهند ماند زیرا این حریم تنهایی هرگز به روی کسی گشوده نخواهدشد. نامهها نیز به سرنوشت محتوایشان مبتلا میشوند. اما آنچه دست نخورده باقی میماند همان تنهایی است. تنهایی که روز به روز همچون زخمی سرگشاده وسیع و وسیعتر میشود. و تو را ناگزیر میکند تا این عادت بی پایان را، بی پایان باقی بگذاری.
دردناکترِ داستان اینجاست که نویسنده نامهها در تاریک تنهایی ناخواسته و تحمیلی گرفتار شده بود. سخت است که نابجا و ناخواسته و بیهیچ تعمدی خود را محکوم به شرایطی ببینی که دلخواه تو نبوده است. بعد هم در صحت کامل عقلانی و جسمانی باشی و ساعی در اجتماع اما کسی به خلوتت راه پیدا نکند و تو نیز هم. و آنچنان در بمانی در راه خویش تا به درخودماندگی برسی.
در زندگی، سخت بر این اعتقاد بودهام که بی هیچ تردیدی گوهریترین وجه وجودی انسان همان تنهایی است. زاده شدن و زیستن و مرگ ما درونهای جز تنهایی ندارد. سادهانگارانه از با هم بودن و دوستیها و اشتراکاتی از این قبیل حرف نمیزنم. روی سخنم با آن نوع لاعلاجی از تنهایی است که ذاتی توست و هیچ جوری هم برطرف نمیشود. اما آگاهی از تنهایی یک چیز است و به رسمیت شناختن آن چیزی دیگر!
همه ما به تنهاییهایمان فکر کردهایم. گاه از آن لذت برده و گاه از آن رنج کشیدهایم. اما در پاکت گذاشتن نامههایی که به مقصد تنهایی تو نوشته میشوند تصویری دهشتناک است. نامهها با سفر معنا پیدا میکنند. اما چگونه میتوان کاغذی ناامید را هنوز بیرحمانه نامه نامید و نام فرستنده بر آن نگاشت و گیرنده نامه را همان تنهایی، همان همذات مادیت زدوده فرض کرد و بدتر از همه بدین کار اصرار ورزید.