صفی یزدانیان در این نوشته نامهای خیالانگیز به فردی ناشناس نوشته است و به درددل با او میپردازد.
بخشی از متن:
شاید اشکهایم روی این کاغذ چکیده باشد. این دورترین جملهای است که از نامه، در مفهوم کلیاش، در ذهنم هست: نمیدانم کی کِی اولین بار روی نامهاش اشک ریخته و تازه خواسته که مخاطبش را، اگر ردِّ اشک را نیافته، آگاه کند که وقت نوشتن مغموم و گریان بوده است.
اما مفهوم نامه همیشه انگار با غم، ژرف یا سبک، که فرقی هم با هم ندارند و معیارش دست کسی نیست، همراه بوده است. انگار کسی وقتی خوش است به فکر نامه نوشتن نمیافتد. انگار نامه از اساس با نور شمع و تنهایی آغاز شده و هنوز نتوانسته خود را از ابزار احساساتیاش بکَند. (امروز صورتکهای لوس و زرد و خندان یا گریان، هرگونه احساس را خلاصه و سرراست بیاحساس میکنند.)
میگردم ببینم کجا نامهای شاد در یادم هست. نامهای سرحال، سبک، با نشان از نشاطی از ته دل، حال خوب.
یک بار که از شما پرسیدم در آلمان و وسط فعالیت در کنفدراسیون دانشجویان و گرفتاری با زنان و با جوانی از چه راهی پول در میآوردید به من گفتید از راه قلم. و من که میدانستم حتماً منظور دیگری دارید ـ وگرنه شما نمیشدیدـ صبر کردم که جملهتان را کامل کنید، که گفتید هر وقت بیپول میشدم قلم را برمیداشتم و به پدرم نامهای مینوشتم که از رشت پول حواله کند.آیا آن نامهها هم بهاجبار لحنی مغموم داشتهاند؟ خواهم گشت ببینم جایی یکیشان را پیدا میکنم یا نه. اما شما نمیتوانستید نامهنویسی، حتی به دروغ، افسرده باشید. چون تهِ غمگینیهای نادرتان هم عزت نفس و سرخوشی بود.
چرا نمیتوانم به تو نامهای سرخوش بنویسم؟ ادبیات عاشقانه فارسی، درچشمانداز عمومیاش، مدام مشغول بیدار کردن حس گناهکاری در معشوق بوده است: «تو کردی، حال بدِ من تقصیر توست، با بیوفایی و رخ پوشیدنت، با رقیب تراشیدنت، با آزار و جفا و با خوار شمردن من، با خارِ راه کردن من، و اگر هم گاهی خودم را خوش نشان میدهم از این است که راضیام به غم هجری که تو زایندهاش باشی.»
شاید اصلاً اگر بود ناله و نامهای هم در کار نبود.چه کسی از دوردست و با دور از دست بودن معشوق میتواند خوشی کند؟ بله، حتماً، نامه را فقط به معشوق نمینویسند، هزار مخاطب را میتوان در نظر آورد، اما، این نوشته چون چیزی جز دمیدن بر آن شمع نیست، که سرانجام خاموش شود و بگذارد که در دل تاریکی ضربان دلی خوش را بشنویم، با همان یک مخاطب است که میماند.
نامه:
من از خردسالی عاشق شیر بودهام. این شوخی خانوادگی همیشه بوده که او را هرگز از شیر نگرفتهاند. قهرمانی که احتمالاً با زمان و تکرار روایتهای فامیلی از من ساخته شده این است که در دوسالگی مادرم را صدا زدهام و شیشه شیرم را خواستهام و چون او نشنیده خودم رفتهام به آشپزخانه و شیر را ریختهام توی شیشه و درِ پستانکیاش را بستهام و همان وسط شروع به مکیدن کردهام. ترجیحم در بچگی شیر سرد با شکر، و بعد از آن شیر سردِ خالی بوده است. …