معرفی مقاله:
مقالهی «آنکه گفت آری، آنکه گفت نه» نوشتهی سینا دادخواه به نویسندهی ایرانی اسماعیل فصیح میپردازد. نویسندهای که زندگیاش در مهاجرت گذشت و مردی میان ماندن و رفتن بود. از تهران به آمریکا رفت ولی با مرگ همسر و فرزند نروژیاش دوباره به تهران بازگشت. مدتی را در خوزستان سپری کرد اما تهران را محل زندگیاش تا به آخر عمر دید. اسماعیل فصیح در طول زندگی نه تنها زندگیاش با مهاجرت عجین شده بود بلکه در رمانهایش نمود بسیار داشت. سینا دادخواه در این مقاله با معرفی شخصیتهای مشهور رمانهای او و تحلیل آنها این تأثیر را واکاوی میکند.
.
بخشی از مقاله:
از درونمایهی آثار فصیح برمیآید که وی میانهای با انگارهی “نویسنده ـ روشنفکر” ندارد و کارکرد ادبیات را چیز دیگری میداند؛ حل شدن در حالوهوای مردمی هر دوره و تماس نزدیک با واقعیت سیال اجتماعی. قبل از انقلاب با دقت، نظارهگر سر برآوردن نظم مدرنیزهی غربگرا از دل نظم کهن است و با سقوط سلطنت به تماشای همدلانهی جنگ و انقلاب مینشیند. سالهای زندگی در ینگهی دنیا از او آدم دیگری میسازد. آمریکا را برایش نه کشوری غریبه که سرزمینی “خودی” میکند. آنجا با زنی نروژی ازدواج میکند. بعدِ مرگ همسر باردارش که مرگ بچه را نیز در پی دارد، دلشکسته به وطن برمیگردد و همزاد ابدی و قهرمان ازلی رمانهایش “جلال آریان” را خلق میکند.
جلال، آمیختهی جذابی است از چندین و چند صفت متناقض. مردی است “آریگو” به زندگی. اگر این تعریف ریچارد رورتی از فرد لیبرال را قبول کنیم که «لیبرالها کسانی هستند که قساوت و رنج رساندن به دیگران یا بیاعتنایی به رنج آنان را بدترین کار ممکن میدانند»، جلال آریان یک “لیبرال” تمامعیار است. لیبرالیسمی که عمیقاً با عناصر بومی و محلی پیوند خورده. رواداری. سازگاری با اعتقادات مذهبی و ملی. احترام به فردیت و آزادی و اختیار. طنازی و بازیگوشی و آسانگیری و در عین حال جدیت و مسئولیتپذیری و هوشیاری در برابر ظلم و شقاوت.
ناصر تجددِ داستان شراب خام، دوست بچگی و همپیالهی فعلی جلال، شبیه بسیاری از نویسندگان معاصر است. تنها. عاصی. دلزده و عصبانی. در “پاریس” درس خوانده. استعداد شگرف ادبی دارد و سودای نویسنده شدن در سر میپرورد. میخواهد به روستاها برود و مردم را بشناسد تا نویسندهای “ملی” شود. جلال با روحیهی مخصوص ناصر خصومتی ندارد. گاه حتی افسوس میخورد که چرا مثل ناصر و امثال او “والا” و “اصیل” نیست و اینقدر یلخی و خوشگذران و بیدغدغه است. انگار زندگی در آمریکا برای ابد او را از عوالم رنج و غربت و بیگانگی اگزیستانسیالیستی این روشنفکران دور کرده. جلال هیچ وقت ناصر را محکوم یا سرزنش نمیکند. دوست دارد کمکحالش باشد که این قدر بیهوده رنج نکشد و خود را تباه نکند، ولی انگار همیشه دیر است. سایهی شوم نابودی در کمین ناصر است. هیچ کس نمیتواند به وجدانی ناشاد و پیوسته معذب یاری کند.
بیست سال بعد از نوشتن رمان شراب خام، فصیح یک بار دیگر به کهن الگوی هنرمند “رنجور و منزوی” برمیگردد. انگار با فعل و انفعالات دههی شصت دوباره چنین شخصیتی با چنین مختصاتی امکان بروز و تجلی پیدا کرده و بار دیگر باید بر آن نور انداخت. شخصیت سیروس روشن در رمان شهباز و جغدان از شخصیت ناصر در رمان شراب خام یک سر و گردن بالاتر است. ناصر صرفاً آرزوی نویسندگی و هنرمند شدن داشت، ولی سیروس بالفعل یک آرتیست است. او وِرژن تکاملیافتهی ناصر است، ولی شگفت اینجاست که سرنوشتی یکسان برای هر دوی اینها رقم میخورد.