در همان سالهای ابتدایی غربتنشینی، وقتی از ابراهیم نبوی پرسیدند که چرا اینهمه اشتیاق دارد به ایران برگردد پاسخش آنی، صریح و موجز بود: «برای زبان فارسی». نبوی در جای دیگری گفته «میخواهد جایی زندگی کند که دوروبرش فارسی حرف بزنند». یکی از ترجمههای خنثیتر این جملات میتواند آن باشد که او، مانند بسیاری که دیر مهاجرت میکنندــ بهویژه کسانی که در خانهی پدری بهاصطلاح برای خودشان کسی بوده و با رشتههای پیوند بیشماری به جهان وصل بودهاندــ نتوانسته در فرهنگ کشور یا کشورهای میزبان ادغام یا حتی با آنها دمخور شود. فلذا، تجربهی گسست، بیگانگی یا غربتی که او بدان دچار شده با وضوح بسیار بیشتری ماهیتی صراحتاً فرهنگیـ نمادین دارد. و اتفاقاً هرچه گذشت نبوی نیز خود هرچه بیشتر صبغهی فرهنگیاش را برجسته ساخت و حقیقت هم چنین بودــ از نسلهای ماضی و مضارع، کدام اصلاحطلبی را میشناسید که به طریقی نبضش با نبض آخرین تحولات فرهنگیـ هنری ایران و حتی جهان بزند، فیلم و رمان و موسیقی بشناسد و با نسلهای متعدد و امروزی هنرمندان ایرانی در ارتباط باشد و هماو، همزمان، تحولات سیاسیِ بهاصطلاح سطحپائینتر را هم با وسواس پیگیری کند و با سیاستمدارانی که خصوصیت اصلیشان بیهنری، فرهنگناشناسی و دِمُدگی سرتاسری است مربوط باشد؟ در همان مصاحبه او بیدرنگ، و بهتأکید، این نکته را هم اضافه میکند که ایرانی است و به زبان فارسی ۸۰ («البته، ۷۷ تا») کتاب به زبان فارسی نوشته. بنابراین، مرگ خودخواستهی ابراهیم نبوی را بیش از هر چیز باید مرگ خودخواستهی یک نویسندهی تبعیدی در غربت دانست. با توضیحات ابتدایی، اکنون باید معلوم باشد که چرا تکتک واژههای این جملهی ساده این اندازه مهماند: خودکشی، نویسنده، تبعید، غربت.
برای دسترسی به محتوای کامل روی دکمه زیر کلیک کنید.
فرم و لیست دیدگاه
۰ دیدگاه
هنوز دیدگاهی وجود ندارد.