طی چند هفتهای که گذشت اخبار اعتراض به کشتهشدن بیرحمانهی جورج فلوید، مردی سیاهپوست، توسط پلیس امریکا، جریحهدارشدن احساسات عمومی، و به دنبال آن جنبش black lives matters از رسانههای دنیا میرسید. اگرچه به نظر میرسد همگی دربارهی دلخراش و ناجوانمردانه بودن مرگ جورج فلوید متفقالقولند؛ حتی رییس جمهور ترامپ، اما طبق معمولِ همه جای دنیا، تظاهرات که ادامه پیدا میکند، نگرانیها و اعلام مواضع و تضادها آغاز میشود. عدهای خشمگین به میدان عمل سیاسی میروند؛ عدهای به شکلی رادیکال ضرورت وجود نیرویی به نام پلیس را به پرسش میکشند؛ و عدهای دیگر نگران ادامهی «اغتشاشات» و ضررهای سیاسی و اقتصادی آن برای جامعه میشوند. در این میانه، خبرهایی دربارهی پایین کشیدهشدن برخی مجسمههای اشخاص تاریخی در شهرهای مختلف ایالات متحده و اروپا هم رسید. برای ما «خاورمیانهایها»ی بحرانزده و احتمالاً علاقمند به هنر و فرهنگ، پایین کشیدن مجسمهها، خاطرات خوشی را تداعی نمیکند. زیستن در بحرانخیزترین و از قضا تاریخدارترین منطقهی جهان، که جدال همیشگی میان ساخت تمدنهای بزرگ و ویرانی یکشبهی آنها بخشی از حافظهی جمعی مردم منطقه شده، و نیز زندگی تحت سازوکار حکومتهایی عمدتاً کمفرهنگ که حراست از تاریخ و آثار تاریخی و ممانعت از تاراج و تخریب آن را وظیفهی خود نمیشناسند و این نگرانی را اغلب به ما علاقمندان نحیف و کمزورِ فرهنگ برونسپاری کردهاند، ما را نسبت به تخریب مجسمهها در ایالات متحده و اروپا حساستر کرده است. در مقام سوژهای علاقمند به فرهنگ و هنر، حتی اگر به انسانیترین آرمانهای بشری، عدالت، برابری همهی تبارها و نژادها معتقد باشیم، چگونه باید با چنین تضادهایی در متن دادخواهی برای جانی بیگناه که تنها به دلیل رنگ پوستش گرفته شده، مواجه شویم؟ آیا باید، آنچنان که محمدرضا ربیعی نوشته۱ این حوادث را نشانهای از مداخلهی (در اینجا مداخلهی تخریبگر و حذفکنندهی) اخلاق (در اینجا مبارزات ضد نژادپرستی) در هنر بدانیم و در برابر آن بایستیم؟
برای دسترسی به محتوای کامل روی دکمه زیر کلیک کنید.