ثمیلا امیرابراهیمی: آقای صادقی فکر میکنم در گفتوگوها و مصاحبههای قبلیتان درباره بیوگرافیتان به اندازه کافی صحبت شده است. اگر موافقید از ابتدا سراغ آثارتان برویم. انگار خیلی از صحنهها و جزئیات کارهای شما در رابطه با دنیای واقعی امروز است. آیا در کارهایتان از وقایع زندگی روزمره الهام میگیرید؟
علی اکبر صادقی: خیلی. بعضی از کارهای من براساس خوابهایی شکل گرفته که دیده بودم. در واقع یک فیلم مستند از خوابهای من هست که سام کلانتری و آرش صادقی یک سال و نیم روی آن کار کردهاند. من خوابهای عجیب و غریبی میدیدم. و جالب اینکه خوابهایم تصویری بود. خوابی را نقاشی کردم که حدود سی و پنج تا چهل سال پیش دیده بودم.
امیرابراهیمی: دنیای ذهنی شما تخیلی عالی دارد. اما بهنظرم تصویرگریهای اولیه شما زمینهی این تخیلات و فضاهای رزمی و تجهیزات جنگی و غیره شده است. آخر چه کسی امروزه و در زندگی معاصر خواب نیزه میبیند؟ همهی این چیزها که به نظر ما سورئال میآید به نوعی برای شما واقعی است چون با آنها زندگی کردهاید. مثلا راجع به این «دیوانه» که عنوان نمایشگاه شماست و در فیلمتان خود را دیوانه مینامید، خُب کلمهی دیوانه که از دیو میآید، دیوانه یعنی مانند دیو. بعد در تصویرگریهای قدیمتان و برگرفته از شاهنامه، دیوها آنجوری که کشیدید نه اینکه دیوهای خوبی باشند، نه، آنها مفهوم شّر را داشتند ولی در مقابلاش قهرمانهایی هم بودند، مبارزهای بود و حماسهای بود، اما وقتی به نقاشیهای آخر شما میرسیم به نظرم میآید این دیوها دیگر همان دیوهای ایرانی نیستند و دیگر مبارزهای هم در کار نیست.
صادقی: نه، شاهنامه و دیوهای ایرانی همیشه برای من خیلی جالب بودهاند.
امیرابراهیمی: در مورد دورهی افسردگی و شعروارههایتان بگویید.
یک سال افسرده شده بودم، بعد از یک سال با خودم گفتم افسردگی یعنی چی!؟ گفتم افسردگی نداریم اکبر؛ بعد یکسری رنگهای رنگین گذاشتم و نقاشیهای رنگین انجام دادم. غیر از این، در آن یک سال که افسرده بودم و نقاشی نمیکردم، دویست صفحه شعرواره گفتم. خیلی سورئالاند.
این اواخر هم این را گفتم:
«من انسان هستم
من تمام انسانها را دوست دارم
با هر عقیده و مذهبی که دارند
من دیگر گلهای زیبا را نقاشی نمیکنم
من دیگر مناظر دلپذیر را نقاشی نمیکنم
من خواب کودکان را نقاشی میکنم
که پدرانشان در راه آزادی شهید شدند».
در این شعروارهها از اول یک کاغذ A4 بداهه شروع میکردم و هر چه بهذهنم میرسید را مینوشتم.
امیرابراهیمی: چه اثری روی شما داشت؟ حالتان خوب میشد؟ بعد از آن دوره دیگر شعر نگفتید؟
صادقی: خیلی خوب میشد، من نمیتوانستم بیکار بنشینم. حالا هم بعضی وقتها یک چیزای کوتاهی میگویم، البته گاهی یادداشتشان هم نمیکنم.
ایمان افسریان: کارهای شما از یک طرف دربارهی خشونت است و از طرفی دیگر طناز. ظاهری تراژیک دارد و باطنی کمیک. شما از دیو و یا شّر میگویید اما من اصلاً محتوایی شرورانه یا نیروی شّر در آثار شما ندیدم. حتی زمانی که یک موجود عجیب و غریبی شبیه ساموراییها و دیوهای موهوم اینکاها کشیده میشود، باز هم میبینیم که طنز و شوخی در کار است. مثلاً دو تا آمپول از آن بالا کادر آویزان شده؛ یا یک اردکی آنجاست؛ یعنی از نزدیک همه چیز کمدی میشود.
صادقی: آره، در اکثر کارها یک اِلمان این شکلی میگذارم. مثلاً یک پرنده میآورم و یا در همین تابلو ۷۵ سالگی، که برای شاه غذا میآورند؛ صورتحساب شاه رو گذاشتهاند روی پلو و روی صورتحساب نوشته شده چلوکباب برگ اینقدر و …
افسریان: پس این خشونت از کجا میآید؟ اینکه همه مُثله و تکهتکه شدن.
صادقی: همیشه جهان ما اینجوری بوده. دنیای آدمها اینجوری است.
افسریان: شما تا حالا کشته شدن یک نفر را دیدهاید؟
صادقی: نه. فقط تو فیلمها. حتی این رسم که وقتی کسی میمیرد و آن لحظهی آخر خاکسپاری، روی مرده را کنار میزنند که دیگران با متوفی خداحافظی کنند، این عجیب من را اذیت میکرد. پدرم، مادرم و حتی عباس کیارستمی که فوت کرده بود و ازم خواستند که ببینمش، هیچوقت اینکار را نکردم. من عباس را آنجوری میبینم که باهم شوخی میکردیم. همیشه در ذهنم همان عباسی است که باهم میخندیدیم.
افسریان: مثلاً خشنترین صحنهای که در زندگیتان دیدید چی بوده؟ برای من جالب است و نقل میشود که «گویا» اون صحنهی تیرباران سوم ماه می را از نزدیک دیده و بعد از ده سال آن را نقاشی کرده است.
صادقی: در حد خشونتهای معمول، مثل دعوای خیابانی دیدم، و بیش از آن نه. من به همه میگویم که عاشق باشید. من صحبتم همیشه همین است.
امیرابراهیمی: با این صحبت به نظر میآید که روحیهی شما دو وجه مختلف دارد. تخیل شما به راحتی به سمت صحنههای خشونتبار حرکت میکند. هم در رویاهاتان و هم در نقاشیهایتان. اما برای مثال آبرنگهای دههی هفتاد شما اوج لطافتاند. من کتاب آبرنگهای شما را سر کلاسهایم به شاگردانم به عنوان نمونههای خوب آبرنگ نشان میدادم. هم تکنیک و هم سوژههاتان لطیف بود. بعضی از آثار آن کتاب هم سورئال بود، ولی خشن نبود. احتمالاً در آن دوره بیشتر به خودتان میپرداختید و به دور و بر زیاد کار نداشتید. اینجوری بود؟ میتوانیم بگوییم در دههی هفتاد از نظر روحی کمی منزویتر بودید؟
پیشنهاد مطالعه: مقالهی «دیوانه» دربارهی علی اکبر صادقی به قلم ثمیلا امیرابراهیمی
صادقی: من تقریباً همیشه یک جور بودم. البته اگر یک نقاش بخواهد یکجور کار کند دچار تکرار و تکرار و تکرار میشود. بعد من پیکاسو را با دورههای مختلف کاری و متنوعش میبینم. او دائماً در حال کاوش بود که چیزی پیدا کند. این هنرمند از نظر من قابل تحسین است.
امیرابراهیمی: شما هم در تخیل و هم تغییر دادن سبک و سوژههای قبلیتان جسارت زیادی داشتید. من یادم هست بیژن جلالی (شاعر) میگفت بعضیها همیشه از یک پنجره دنیا را نگاه میکنند. اما بعضیها هستند از پنجرههای متعددی دنیا را نگاه میکنند. به نظر من هیچکدامِ این دو غلط نیست، هیچکدام هم ممتاز نیست. مهم این است که آدم چی میبیند و چطور میتواند آن را بیان کند. شما با توجه به تنوعی که در آثارتان داشتید در عین حال همیشه خودتان بودید.
صادقی: یادم هست از حدود بیست سالگی که شمال میرفتم، همیشه یک دفترچه دستم بود، ماشین که به سرعت حرکت میکرد، یک قسمتی را به مغزم میسپردم و بعد نقاشی میکردم. یا مثلاً روی چمنها میخوابیدم و گلهای کوچولو رو کار میکردم و به آن گلهای ریز میگفتم شما هم گناه دارید… من خیلی از این تجربیات دارم. یک هنرمند نباید خودش را تکرار کند. در هنر باید تشنه و گرسنه بود. نگاه میکنی و یک سراب میبینی. تشنهای اما باید اینقدر دنبالش بروی، تشنگی بکشی و حرکت کنی و هیچوقت هم به آن نمیرسی. بزرگترین هنرمندان مثل داوینچی هم به آن سراب نرسیدند. آن رویا است و هیچوقت به دست نمیآید.
امیرابراهیمی: پس این تصاویر کوچک در ذهنتان میماند، احساساتتان را بر میانگیزد و بر کارتان تأثیر میگذارد.
صادقی: بله، ارادی و یا غیرارادی…
افسریان: به نظر میرسد بیننده در سه فاصله میتواند به آثارتان نگاه کند. در فاصلهی دور -حدود چهار متری- یک چیزی میبیند، بعد از آن مقداری فراخوانده میشود که کمی جلوتر بیاید و این بار چیزهای دیگری میبیند و باز جلوتر میآید و به آن گلهای خیلی ریزی که شما روی چمنها دیده بودید میرسد. ولی حالا میبینم وقتی دارید کار میکنید انگار فاصلهی خودتان با کار ثابت است؟ (نقاش روی میز تحریر پارچهی بوم را پهن میکند. و دو سوی آن را مانند طومار لوله میکند و نقاشی میکشد)
صادقی: بله
افسریان: یعنی خودتان در زمان کار کردن جلو و عقب نمیروید؟
صادقی: نه، آنطوری که نقاشها عقب و جلو میروند و نگاه میکنند، نه.
افسریان: یعنی خودتان هم تا آخر کار کل اثر را نمیبینید؟
صادقی: نه نمیبینم، ولی خُب میدانم دارم چه کار میکنم. ریز به ریز آن را میدانم. میدانم کمپوزیسیون چه میشود.
افسریان: خیلی عجیب است، در خیلی از کارها بهنظر میآید ایدهای برای کلیت اثر وجود دارد، مثلاً در کاری تصمیم گرفتهاید هارمونی کلی کار خاکستری رنگی باشد و بعد عناصری با رنگهای گرم روی آن بیاید و در کل به نظر میآید نقاش از لحظهی آغاز، نقشه و برنامهای برای کل کار دارد.
صادقی: خُب به آن ایدهای که اول طرحی از آن برداشتهام فکر میکنم. زیاد هم فکر میکنم و بعد رنگها را میگذارم.
امیرابراهیمی: برای هر کدام طرح میزنید؟ منظور طرح دقیق است.
صادقی: نه، طرح دقیقی ندارم. یک سری اسکیس دارم. شبها وقت بیکاری این اسکیسها را تهیه میکنم. یا هر چیزی به ذهنم میرسد و یا خوابی میبینم خیلی سریع به صورت اسکیس یادداشت میکنم.
امیرابراهیمی: به نظر میآید آثار شما دو پلان دارد یک بخش سوژهی اصلی که در جلو قرار میگیرد و یک بخش بکگراند و زمینه که یک طرح با خاکستریهای خاموش و با جزئیات زیاد کار میکنید. زمینه چون خاموش است عقب میرود. همانجاییست که ایمان میگوید مخاطب باید به اثر نزدیک شود. بنابراین شما با رنگ سوژهی اصلی را از زمینه جدا میکنید. و با این تمهید برای بیننده هم دو پلان ایجاد میشود. البته در بعضی از آثار با یک رنگ تخت (به عنوان مثال قرمز) نگاه را متوجه بخشی از کارتان میکنید. چه بسا اگر این رنگ نبود مخاطب در بین این جزئیات و هزارتوی خاکستریها و سوژههای ریزریز گم میشد.
صادقی: خانم میرعمادی صاحب نشر ایران اولین کتاب از آثار رنگ روغن من را منتشر کردند. در آن کتاب از من خواستند که برای آثار عنوانی انتخاب شود. من گفتم از علائم هندسه و ریاضی و فیزیک مثل مثلث و مربع استفاده کنند. من نمیخواهم به بینندهام یک لاین بدهم که در آن حرکت کند. بیننده باید آزاد باشد. با اسبش بتازد. به این فکر کند پُشت آن تپه چه هست؟ یک نقاش فکر و ایدهاش را در اثرش پیاده کرده است. مخاطب باید به هنرمند بگوید که چه هست. بعضی از مخاطبین آنقدر خوب میبینند و خوب توصیف میکنند که من میگویم کاش جای اینها بودم. من یک کاری داشتم که یک اسب لاغری را به نیزه کشیده بودند. بعد یک نفر این اثر را دیده بود و گفته بود آن بدن لخت پشت سر چه خوب است. من گفتم من بدن لخت ندیدم. خوب که نگاه کردم دیدم بله، غیر ارادی یک آدمی نقاشی شده و این مخاطب راست میگوید. او به من چیزی یاد داد. از طرفی خلاقیت در کار هنری بخش خیلی مهمیست و البته یاد دادنی و یا آموختنیام نیست.
امیرابراهیمی: شما آن دوره که آثار شاهنامه را تصویرگری میکردید شاهنامه را خواندید؟
صادقی: نه، فقط همان داستانی که قرار بود تصویرسازی بشود را خواندم. اینجا یک کار دارم که رستم در چاه افتاده، برای این کار میخواستم ببینم مرگ رستم چطور بود. به یکی از بچهها سپردم که در شاهنامه بگردد و ببیند مرگ رستم کجا نوشته شده است. او خلاصهای روی یک ورقه آورد گفت آقای صادقی بفرمایید! گفتم از کجا آوردی، گفت پیدا کردنش در اینترنت کاری ندارد. اما من بیشتر کتابهای چاپ سنگی مثل امیر ارسلان و غیره را دیدهام.. خیلی نقاشیهای جالب داشتند.
امیرابراهیمی: بله، آن تصاویر چاپ سنگی که عالی هستند. اما بعد از تصویرگریهای شما، کارهای شما خود الگویی شد برای کسانی که میخواستند شاهنامه را تصویرگری کنند. در آن لیتوگرافیها لباسها و صحنهها این جزئیات را نداشتند اما جزئیات در آثار شما فراوان و تکرار شد و خیلی از مصوّران بعدیِ شاهنامه این جزئیات را به عنوان مرجعی به کار گرفتند. میخواهم ببینم شما که مدتها با این موضوع زندگی کردید و این عناصر را در تصویرگری، انیمیشن و نقاشیهایتان جا انداختید. اینها از کجا آمدند؟ بیشتر از تخیل شما بود یا منابع دیگری داشت؟
صادقی: بله، مثلا در چاپهای سنگی کلاهخودها با دوتا خط ترسیم میشد ولی من هی میخواستم بهروزترش کنم و در واقع مردم بدانند کلاهخودهای قدیم چه شکلی بودهاند. کتابهای مختلفی دیدم و مطالعه کردم ولی آن قصهها را خیلی دوست داشتم. خیلی به من ایده میداد.
افسریان: به خود موزهها هم میرفتید که اشیاء را از نزدیک ببینید؟
صادقی: بله بیشتر در خارج. البته اینجا هم موزه ایران باستان را دیدم.
مسلم خضری: در مسیر کاری شما دورههای مختلف و چندین رویکرد فرمی میبینیم. در کارهای متأخرتر که در این نمایشگاه بیشتر بود، انگار یک خطوطی به شکل بداهه گسترده میشوند و شکل را میسازند خیلی فرمها پوزیتیو و نگاتیو میشوند و در هم مینشینند. برای این دست از آثار شما اتود میزنید؟
صادقی: خُب یک طراحی اولیه میکشم. مثلاً یک سری کار دارم با عنوان «سفر با علیاکبر صادقی». هرجا که میروم یک سری کاغذ و راپید و… همراهم هست. چه در سفرهای ایرانی چه در سفرهای خارجی موقع استراحت از این طرحها میکشم.
امیرابراهیمی: از بیرون یا از ذهن خودتان؟
صادقی: از ذهن خودم.
خضری: قاعدتاً شما این اسکیسها را خیلی سریع و کلی و به صورت یادداشت بر میدارید. ولی این که من میگویم با این اتودها متفاوت است. همانطور که گفتید شما در آثارتان از یه جایی شروع میکنید و پیش میروید و خیلی بداهه آن جزییاتی (که در ظاهر خیلی از پیش تعیین شده بهنظر میآید) را طراحی میکنید.
صادقی: مغز من است که میگوید کجا و چگونه تمام شود.
خضری: یعنی از قبل در ذهنتان میدانید تا کجا پیش میروید؟
صادقی: بله؛ مثلاً زمانی میخواهم یک آدم بکشم که سوار اسب است. از قبل میدانم این قرار است چه لباسی بپوشد، اسب چطور باشد، نعل اسب چگونه باشد و تزئینات اسب چطور باشد.
خضری: اینجا کاری دارید که در آن از طراحی پیکاسو استفاده کردید. میزی در وسط است و بُز پیکاسو بر آن ایستاده و سربازهایی با کلاهخود دور آن میز نشستهاند. تمام اینها ریز ریز برای خودشان قصهای دارند و زمینه نیز قصهی خودش را دارد.
صادقی: خیلی از اینها همان لحظه به ذهنم میرسد. این ایدهها را نمیشود برای شما یا برای یک بینندهی دیگر تفسیر کرد. اگر بخواهی اینها را به زور در کارت بگذاری درست در نمیآید. من ۷ تابلو داشتم که اندازههایش یکی بود. بیشتر تصمیم داشتم صندلی لهستانی بکشم در حین کار گفتم بد نیست که بُز پیکاسو را هم بکشم. از آثار دگا و داوید و میکلانژ هم در این ۷ تابلو استفاده کردم. با آنها فکرهایی کردم و آنها را سمبل کارم قرار دادم.
خضری: شما دورهها و رویکردهای سبکی متفاوتی دارید. از کی این جنس طراحی وارد کارهایتان شد؟
صادقی: بیشتر بعد از انقلاب شروع کردم. البته قبل از انقلاب کار گرافیک و ویترای میکردم. بعد از انقلاب کسی نبود تابلو بخرد چون نجاری خوب بلد بودم از ایتالیا و فرانسه شمش قاب سفارش دادم. صبح تا ظهر برای خرج زندگی قابسازی میکردم و بعد از ظهرها هم تا ساعت ۸ شب نقاشی میکشیدم. بعد میآمدم خانه استراحت میکردم و شام میخوردم، بچهها که میخوابیدند دوباره تا دو و سهی شب آبرنگ کار میکردم.
افسریان: تا الان چند میلیون تصویر کشیدهاید؟
صادقی: به قول کیارستمی میتوانند از میدان تجریش تا میدان راهآهن دو طرف خیابان کارهای من را بگذارند.
امیرابراهیمی: من فکر میکنم ذهن شما مقدار زیادی استعداد سورئال دارد. از جوانی هم داشته. به نظرم در این نمایشگاههای دو دههی اخیر یعنی از دههی ۸۰ و از نمایشگاه گالری آران که کارها بزرگتر شد و آن جزئیات مثل دانتل یا توریمانند زمینهی اثر را میپوشاند، به نظرم یک تغییر اساسی در کارتان شروع شد. مقدار زیادی از آن جنبههای روایی ِتصویرگری یا قواعد گرافیکی کنار رفت و کارها به سمت یک نوع نقاشی جدید میرود که در عین حال بسیار پرکار است و میشود به مینیاتور ایران و یا به خیلی از زمینههای تاریخ هنری وصلشان کرد. ولی همهی اینها ترکیب آن چیزی بود که شما در چهل یا پنجاه سال قبل کار و تجربه کردید. به نظرم کارهای اخیر شما یک اوجگیری داشت و خیلی هم جالب است. در آثار هر هنرمندی این اتفاق نمیافتد و اغلب هنرمندان به مرور به سمت پایین و خاموشی حرکت میکنند در حالیکه شما مثل بعضی هنرمندان خوب به سمت بالاتر رفتید. هم نیروی خوبی در کارتان باقی مانده هم تخیل و ترکیب خوب.
صادقی: آدم کارهای این مینیاتوریستهای جدید را که نگاه میکند و با کارهای گذشته مقایسه میکند درمیماند که کار مینیاتور امروز به کجا رسیده است. مثلاً این کتاب را (تصویرگری خمسهی نظامی) نگاه کنید… چیزی که در هیچ کتابی ندیدم، هیچکدام از حاشیهها (تشعیر) در این کتاب یکسان و مثل هم نیست.
امیرابراهیمی: چه جالب! اینها مثل همین کارهاییست که در بعضی تصاویر شما هم میبینیم: در زمینه همهچیز خاموش و بیرنگ است و به بافتهای مثل تور میماند. گل و گیاه و جزییات تکرنگ به پلان عقب میروند. این همان طرز کار است و در سنت کتابسازی قدیم هم بوده. ببینید اینجا چقدر حرکتها و آناتومی حیوانات عالیست.
افسریان: مینیاتور زیاد نگاه میکنید؟
صادقی: قدیمترها آره، ببینید چقدر اینها قشنگ کار شده، چقدر با عشق و علاقه کار شده است. (اشاره به کتاب)
افسریان: یکی از آثارتان را در کتاب دیدم و خیلی لذت بردم. یک صحنهی معاشقه بود که شاه و معشوقش که در یک مربع و فضای گرمی بودند و دورش یک ردیف سرباز و در یک چرخهای حرکت میکردند. نظم و ریتم این سربازها، انگار صدای سم اسبها را میشد شنید. آن وسط یک جای امن و گرم با نور خیلی ملایمی داشت.
صادقی: دور تا دورشان محافظها بودند؟
افسریان: انگار این محافظها در دو ردیف در جهت معکوس هم داشتند میچرخیدند. این حرکت با اینکه تداعی یک حرکت دوار را داشت ولی حول مربع بود! هم احساس چرخش داشت هم احساس تعلیق. کمی در مورد این کار و در مورد تخیلاش و آن چیز اولیه که بهش فکر کردید صحبت میکنید؛ یادتان هست؟
صادقی: زیاد یادم نیست ولی قصد داشتم دوتا معشوقه بسازم؛ گفتم اینها باید وسط کار و نگهبانهایی دورشان باشند. خیلی از کارهای من نگهبان دارند. مثلاً روی پشتبام دارند نگهبانی میدهند.
امیرابراهیمی: تخیل شما در کارهای تصویرگری شاهنامه و انیمیشن با شما ماند و با آنها زندگی کردهاید.
خضری: من فکر میکنم این شکل خطگذاری و طراحی از دل همان کارهای انیمیشنسازی در آمده است.
صادقی: اول و قبل از انیمیشنها در آن کتاب «پهلوان پهلوانان» بود.
امیرابراهیمی: بله آن وقت در کانون پرورشی کار میکردید. نفیسه ریاحی هم بود؟
صادقی: آره نفیسه هم بود.
امیرابراهیمی: نفیسه هم یک کار شاهنامهایی کرد.
صادقی: من یک «هفت شهر» شاهنامه با آبرنگ نقاشی کردم بعد از انقلاب چاپ نشد. نقاشیاش هم معلوم نیست کجاست جزو کارهایی بود که خودم خیلی دوستش داشتم. آبرنگ خوبی شده بود. فرمها خیلی خوب بود.
افسریان: در کانون گم شد؟
صادقی: آره، خانم فرح من را از سربازی به کانون آورد. گفت بیا انیمیشن بساز. گفتم اصلاً انیمیشن بلد نیستم، اصلاً نمیدونم دکوپاژ چی هست، سناریو چی هست. در فیلم دومم سناریو فیلم گلباران در نیویورک جایزهی اول را گرفت.
افسریان: اصلا درگیر فضای سیاسی و روشنفکری سیاسی دههی ۵۰ و انقلاب و اینها نشدید؟
صادقی: هیچوقت، نگارخانه سبز که راه افتاده بود، من و آقای علی رضا طبقه دوماش نقاشی میکردیم، بیرون شعار «مرگ بر شاه» میدادند و ما یک سری بوم گذاشته بودیم پشت شیشه که معلوم نشود. میخواهم بگویم هیچوقت سیاسی نبودم.
خضری: علی رضا دوست صمیمی شما بود؟ شیوه طراحی و جنس خطهاش شباهتی به کار شما دارد.
صادقی: بله
امیرابراهیمی: علی رضا آدم سر به تو و بیادعایی بود که کار خودش را میکرد و کارهای بسیار خوبی داشت.
صادقی: آره کارهایش خیلی قشنگ بود. به دخترش گفتم بابایت کارهای خیلی خوبی دارد ولی استفاده نکرد. خیلی کار هدیه میداد، من هیچوقت دوست نداشتم تابلو هدیه بدهم.
امیرابراهیمی: قیمت کارهای شما را کی تعیین میکند؟
صادقی: اشکان
امیرابراهیمی: اشکان همهی تبلیغ و هماهنگی نمایشگاهها را انجام میدهد؟
صادقی: بله، مثلاً نمایشگاه موزه هنرهای معاصر را اشکان انجام داده، ۷۰۰ میلیون خرج آن نمایشگاه کردیم ولی یک قران به ما ندادند تمام دیوارها را رنگ کردیم و خودمان پانلها را ساختیم.
امیرابراهیمی: کارهایی که کلاژ شده و از انیمیشن بیرون آمده به نظرم کار کامپیوتری دارند. اینها را خودتان انجام میدادید یا اشکان؟
صادقی: خودم، ولی دستی بود.
امیرابراهیمی: یعنی هیچ کار کامپیوتری در این کلاژها نیست؟
صادقی: من اصلاً کار کامپیوتری را قبول ندارم.
امیرابراهیمی: بعد چه طور و با چه چسبی میچسباندید که آنقدر خوب به خورد آن رفت.
صادقی: این چسب ورق طلاست که از هر نظر خیلی چسب خوبی برای کلاژ کردن است. من اینها را حدود ۱۳ یا ۱۴ سال پیش کار کردم. اصلاً همه جای دنیا قابها را با همین چسب میچسبانند.
امیرابراهیمی: اول میچسباندید و بعد رویاش رنگ گذاشتید؟ یا اینها رنگ شده بود؟
صادقی: نه من با آن موضوعی که داشتم اول با موضوع فیلم زمینه را میساختم بعد که زمینه تمام میشد آنها را میبریدم و سر جایش میچسباندم. اینها ۷ تا بودند، فقط این دوتا مانده است.
خضری: آن موقع این اتودها و این برداشتها را به کانون ندادید؟ پیش خودتان ماند؟
صادقی: همان موقع به خانم رجبی گفتم من بکگراندهای فیلمهایم را به شما نمیدهم کلی بکگراند داشتم. بعداً یک مقدار زیادی از آنها را سوزاندم. یک فیلم ۱۰ دقیقهای حداقل ۵۰۰۰ تا نقاشی داشت.
امیرابراهیمی: پس مقداریاش را شما نگه داشتید.
صادقی: بله، نگه داشتم و با آنها این کارهای جدیدم را انجام دادم.
افسریان: شما کارهای متنوعی انجام دادید. از چه زمانی مشخصاً و صرفاً نقاشی کردید؟
صادقی: من اصلاً نقاش بودم. فیلم «رخ» من در جشنوارهی جهانی فیلم ویرجین آیلندر، آمریکا (۱۹۷۴) بین ۲۰۰۰ فیلم جایزهی اول را گرفت. دو بار جایزهی صلح تصویر گاندی را گرفتم.
امیرابراهیمی: جالب است که شما میگویید اصلاً از اول درساش را نخوانده بودید و از صفر کار را شروع کردید، بعد با دومین و سومین فیلم جایزهی به این بزرگی را گرفتید.
صادقی: الان دانشکدههایی که انیمیشن درس میدهند فیلم دومم (گلباران) را به عنوان نمونه معرفی میکنند. یک جور فیلم درسی شده، برای فیلم دومم کلی مطالعهی سینمایی کرده بودم.
امیرابراهیمی: در بیوگرافی شما هست که یادگیری نقاشی را با یک نقاش ارمنی آغاز کردید. درسته؟
صادقی: آره آبرنگ را زیر نظر آواک هایراپتیان یاد گرفتم.
امیرابراهیمی: چند سالتان بود؟
صادقی: کلاس نهم بودم. با وجود اینکه پدرم با نقاشی کردن من خیلی مخالف بود، به او گفتم؛ آقاجان من را ببر یک کلاس نقاشی بگذار. چند جایی اینور و آنور رفتیم؛ نشد. و در آخر به واسطهی یک از دوستانش پیش آقای هایراپتیان رفتم. پدرم در چاپخانهی بانک ملی ایران کار میکرد. تقریباً سوادی نداشت. تا کلاس ششم ابتدایی هم نخوانده بود. ولی آدم نابغهای بود. بعد از استخدام در چاپخانه بانک ملی تعمیر ماشینهای چاپ را انجام میداد. حتی بعد از اینکه بازنشسته شد، هر ماشین چاپی که در ایران خراب میشد پدرم میرفت و تعمیرش میکرد. به او مهندس چکشی میگفتند. این نوردهای مرکب را نگاه میکرد و بعد میگفت این یک اشکالی دارد و جاییاش تکان خورده است. یک چکش بزنیم …
امیرابراهیمی: الان فهمیدم که سابقهی چکشها و میخهای شما از کجا میآید.
صادقی: من خودم شاگرد یک نجاری بودم.
امیرابراهیمی: جانبرجر میگوید که پدر ویلیام ترنر آرایشگر بود و سلمانی داشت و این کفی که برای ریشتراشی درست میکرد، در ذهن ترنر کودک و بعدها در فضای اثیری نقاشیهای دریایی او اثر گذاشت. این چیزهایی هم که شما در بچگی باهاش سروکار داشتید و تجربه کردید گویا در ذهن و در کارتان باقی مانده است.
صادقی: وقتی ۱۲ سالم بود تابستان که شد به پدرم گفتم که به اوستا سعید نجار سر کوچهمان بگو و اگر قبول کرد من بروم شاگردش بشوم. پدرم به او گفت و اوستا سعید گفته بود من اکبر را خیلی دوست دارم، بگو بیاید. رفتم و روزی یک قران هم به من مزد میداد. روز اول که رفتم کلی میخِ کج و کوله جلویم ریخت و گفت اکبر اینها را صاف کن. اما زمانی که میخها را صاف میکردم به اوستا نگاه میکردم و حواسم بود که او چه کار میکند و فارسیبُر چجوری کار میکند. آنجا اینقدر میخ صاف کرده بودم که واقعاً انگشتهایم زخم شده بود. بهنظرم این تجربه تاثیری بیشتری روی من گذاشت.
امیرابراهیمی: پس این میخها از جاهای خشن نمیآمد از زندگی میآمد.
صادقی: آره زندگی بود دیگر.
افسریان: کدام محله بودید؟
صادقی: قلهک
افسریان: پس نزدیک علی گلستانه و آیدین آغداشلو و اینا بودید.
صادقی: آیدین آغداشلو همسایه دیوار به دیوار ما بود. خیلی وقتها داد میزدم آیدین بیا نقاشی کنیم و یا برعکس او صدایم میکرد. پیش آقای آواک هایروپتیان که میرفتم در آنجا شاگردـپادو شدم. وقتی نزدیک کریسمس میشد ایشان کارتپستالهایی در اندازهی ده در پانزده با چاپ خیلی کمرنگ طراحی میکرد و یک نمونهی رنگی از آن میکشید. آنها را به من میداد و من تا نزدیک ژانویه حدود چهارصد تا از این کارتها را با آبرنگ کار میکردم.
امیرابراهیمی: یعنی خود نقاشی اصلی را به شما میداد، شما روی آن طراحی و رنگ میکردید.
صادقی: نه او طراحی کمرنگاش رو چاپ میکرد به ما میداد و ما فقط رنگ میکردیم. من هفتهایی ۱۰۰ تا رنگ میکردم. یکبار نصیحتی به من کرد. من در آبرنگهایم جایی از نقاشی را خالی نمیگذاشتم. رنگ سفید میزدم گفت: ببین رنگ سفید در آبرنگ یعنی زهر. این بزرگترین درسی بود که به من داد.


- شما میتوانید فایل صوتی این گفتوگو را از طریق بخش دیداری شنیداری بشنوید
فرم و لیست دیدگاه
۰ دیدگاه
هنوز دیدگاهی وجود ندارد.