یکدوسال پیش بود که نمایشگاهی گروهی با عنوان «اشارات» در امکان برگزار شد. نمایشگاهی که از سلیقهای مشترک میان هنرمندانش بهره میبرد. اما با وجود کمیابی همین حد از حسابشدگی در میان نمایشگاههای گروهی تهران، همچنان بهنظرم میآمد کـه نخـی پرپیچوتابتر از این سلیقـه و دیدگاه مشترک لازم است تا آثار را به هم بدوزد؛ چیزی از جنس مضمون، محتوا و از اینها مهمتر حالوهوای مشترک دقیقاً در میان همان کارهای درون گالری و نه کلیت پروندهی هنرمندانشان. به نمایشگاه گـروهی فعلیِ گـالری که پا گـذاشتم، احساس کردم این نقیصه رختبربسته. اما چگونه؟
چـه مضمون و حالوهوایی این کـارها را کنار هم آورده؟ شاید حسی کلی دربارهی مرگ، زوالِ در اثرِ گذشتِ زمان. اما نکته این است که این حالوهوای مشترک اول از راه شهود بر ادراک آدم مینشیند و بعد از آن برای نامیدناش گمانهزنی میکند.
این مضمون پیشنهادی را در دل آثار بجـوریم: مجسمهی محمدحسین عماد برخلاف بسیاری از آثار ایستاده یا معلقش، جسمی است آرمیده روی پایهای در کنج گالری. تکهچوبی وصلهپینه شده با تکههای فلز و میخها، ورقههای فلزی آماس کرده و آبلهرو که همان شکل چوب را پی گرفتهاند، چون ترمیم و مرهمی بر آن. با آن حالت فرتوتِ چوب و فلز گویی چندصد سال بر این اثر گـذشته و چون پیکری است پیر و محتضر با دو حفره به تاریکی درون. همین حفرهی تاریک محور اصلی نقاشی بکتاش سارنگ جوانبخت قرار گرفته است. فضای سراسرْ خاکستریِ اثر با ضربهقلمهای هنرمند به درون گودال تاریک بیانتهایی هدایت میشود. گودالی با شکل هندسی تراشیده و منظم که تنهـا میتواند قبر یا مغاکی به دست انسان باشد. عکس محمد غزالی هم همین مسیر را پی میگیرد. تکهسنگی در دل تاریکی که تمام فضای بهتآلود قاب را خفه کرده است. این تصویر گرچه غنای دو کار قبلی را ندارد اما با ابعاد بزرگ و فاصلهی کم با کف گالری، کارِ تأثیرگذاری است و همان حس زوال و مرگ را بر ذهن مینشاند. در راستای همین مضمون کار شهلا حسینی هم سرهمبندی نهچندان پختهایاست از عناصر نمادینی چون ساعتی زنگزده.
اما در کنار کار عماد و سارنگ، نقاشی رعنا فرنود با عنوان «مرثیهای برای یاران» یکی از کارهای خوب نمایشگاه است. سنگی است بر سنگی. سنگ بزرگ و یُغُری در نیمِ بالایی بوم بر سرِ سنگی درازکش در تکهی تنگ پایین بوم، جایی چون جهان زیرین. سنگی یا شاید مومیایی یا جسدی: چون این سنگها پرداختِ زنده و جانداری دارند؛ چون پیکرههایی خفه شده با کنارههای بومِ قبرگون و در کارِ دفن شدن در دل اختلاف رنگـی ناچیز با پسزمینه. همهچیز سراسر سیاه، سراسر خفه، عزادار.
کارهای نازگل انصارینیا و غزاله هدایت هم نه در همان ساحت وجودی/فلسفی آثار پیشین، که در ساحتی اجتماعی و روزمرهتر همان محتوای زوال و تخریب و فـراموشی را پی میگـیرند. در یکـی ساختمانی در حال ویرانشدن و دیگری متنی در کار پاکشدن.
این نمایشگاه بیشتر از کیفیت تکاثرها، در چفتکردنشان با یکدیگر کامیاب شده است. طیفی را در نظر بگیریم، یک سرش انسجام و وحدتِ یک نمایشگاه انفرادی و سرِ دیگر آن، ازهمپاشیدگی و همنشینی تصادفی. یک نمایشگاه گروهی بهتر است جایی میان این طیف بایستد. یعنی کارها در هم محو نشوند و فردیت دنیای خالقانشان را حفظ کنند در عین حال چیز مشترک ناپیدایی (بر این واژه تأکـید دارم) در درونشـان باشد که از رهگـذر همنشینیشان این اشتراک بالقوهی نامحسوس، محسوس و آزاد شود. لازمهی چنین زایشی از پیِ مصاحبت و تدوین قابها این است که تکتکشان نه به سادگی، یک موضوع (مثلاً «قبر») که یک مضمون (مثلاً «مرگ») را دنبال کنند، حتی نه به سادگی یک مفهوم زبانی چون «مرگ» را، بلکه از راه شهودِ پیچیده، یک فضا، موقعیت یا حالوهوا را دنبال کنند. بستر لازم برای درآمدن چنین جو و فضایی وجودِ جهان زیباییشناختی یا همان سلیقه مشترک میان هنرمندان حاضر در نمایشگاه است*، آنچه پیش از هر چیزی در نمایشگـاه پیشِ رو حس میشود؛ نوعـی رنگپریدگی، کمینهگرایی، خلوت، انتزاع: آبستنِ خاکستریِ مرگ.
* همهی آنچه در پاراگراف آخر در تعریف نمایشگاه گروهی خوب آوردم دربارهی نمایشگاه گروهی به مثابه یک اثر هنری واحدصادق است. تصور کردن نمایشگاه گروهی به مثابه کار پژوهشی و مطالعاتی نیز ممکن و مطلوب است. چنین تصوری الزامات دیگری میطلبد.