در تظاهرات اخیری که در بسیاری از کشورهای غربی بر ضد «نژاد پرستی» جریان دارد، یکی از کارهایی که در حال انجام گرفتن است پایین کشیدن و آتش زدن و رقصیدن دور تکههای شکستهی مجسمههای تاریخیای است که برای یادبود شخصیتهای دوران قدیم در مکانهای عمومی نصب شدهاند. از مجسمههای کریستف کلمب و توماس جفرسون در آمریکا تا مجسمهی شاه لئوپولد در بلژیک و چرچیل در انگلستان در حال شکسته و کنده و پنهان شدن هستند. دعوا بر سر شخصیتهای تاریخی چند سالی هست که با شدت در غرب آغاز شده و فقط میتوان پیشبینی کرد که در آینده شدیدتر خواهد شد. این دعوا اما محدود به مجسمههای وسط میدانها و نام خیابانها نیست. تاریخ هنر نیز مدتی است درگیر این نزاع شده است. برای مثال همین چند ماه پیش، دانشگاه ییل یکی از دورههای پرطرفدار تاریخ هنرش را به خاطر اینکه زیادی «سفید و مردانه و غربی» بود حذف کرد. در دانشگاههای دیگر، عدهای (که از قضا بیشترشان دانشجو هم هستند) معترض بودند که چرا باید در رشتهی ادبیات، شکسپیر بخوانند و او صرفاً یک «مرد سفیدِ غربی» است و به جای او باید مثلاً سرودهایی که آفریقاییها در دوران قدیم هنگام رقص دور آتش میخوانند، تدریس شود و عدهی دیگری خواهان حذف هومر از برنامهی درسی و حتی نشاندار شدن این متنها در کتابخانه بودند، چون در کتابهایش از تجاوز جنسی سخن رفته است. وضع باقی هنرها نیز بهتر نیست. طبق مدعای این مبارزین جوان، تاریخ هنر در اشغال عدهای مرد سفیدپوست غربی است و باید این تاریخ را براندازی، پاکسازی و از نو ترکیببندی کرد.
دموکراتیزه کردن هنر که چهل پنجاه سالی است آغاز شده، احتمالاً به جایی به غیر از اینجا نمیتوانست برسد. هنری که در دوران مدرن همیشه در خط مقدم مبارزه با اخلاق قرار داشت، امروزه خود بدل به یکی از بزرگترین مدافعین طیف وسیعی از ارزشهای اخلاقی و سیاسی شده است و چه بسا سخن از تضاد دیرپای هنر و اخلاق برای مخاطب امروزین عجیب هم بنماید. امروزه گفتن سخنانی از این دست که «هنر اگر به رهایی و برابری و بهتر شدن زندگی «انسانی» کمک نکند اصلاً هنر نیست» راحتتر از ادعای بدون مرز بودن هنر است. در چنین تعریفِ جدیدی از هنر، نه تنها جایی برای موسیقی واگنر و نقاشی بالتوس نیست، بلکه بیآزارترها هم بالاخره یا رنگ پوستشان ایرادی دارد یا جنسیتشان یا جمله و نت و ضربه قلمی که به واسطهاش بتوان از تاریخ هنر بیرونشان کرد. اُتللویِ شکسپیر با هاکلبری فینِ مارک تواین ممکن است از نگاه عدهای فسیلِ ادبیاتشناس با هم خیلی فرق داشته باشند، اما از این دیدگاه «رهاییبخش» نوظهور، هر دو را مردان سفیدپوست نوشتهاند و هر دو اثر نژادپرستانهاند.
در واقع نزاع میان هنر و اخلاق در غرب که انگار به نفع هنر تمام شده بود، دوباره با قدرت در حال سر بر آوردن است و احتمالاً امواج کوبندهاش به زودی به سراغ ما حاشیهنشینان هم خواهد آمد و البته همین الان هم آمده است. هنر در مبارزهی طولانیاش با قید و بندهای اخلاق، در حال بازگشت به نقطهی صفر است. احتمالاً گفتن این حقیقت ساده که هنری که ضدنژادپرستی است به همان اندازهی هنر نژادپرست مزخرف و آگهی تبلیغاتی است، جسورانه و بیمنطق بنماید. اشتباه گرفتن رهایی از اخلاق با اخلاق رهایی، البته چنین نتیجهای هم در بر خواهد داشت.
تنش تاریخی میان هنر با اخلاق و سیاست، نه نسبتی مستقیم که معمولاً تلاش دو تای دوم برای سرکوبی هنر بوده است. مبارزهی هنر برای دستیابی به بیان آزادانه نه دفاع از نوع خاصی از اخلاق که صرفاً تلاش برای خلاصی از معیارهای هستی و جامعهشناختی، برای دستیابی به تظاهرات زیباییشناختیای بوده است که اگرچه میتوانند تفاسیر و تبعات اخلاقی و اجتماعی داشته باشند، اما خود اثر هنری نسبت به این موضوع ساکت و بلامسئول است.
از زمان یونان باستان و تلاشهای افلاطون برای اخلاقی کردن هنر (که چیزی کمتر از نابودی و حذف همه جانبهی هنر نبود) نزاع هنر با اخلاق یکی از مسائل مرکزی نظریهی هنر بوده است. این همان چیزی است که ژاک رانسیر رژیم اخلاقی هنر مینامد و اذعان میکند که همیشه با هنر بوده است و همیشه هم با هنر خواهد بود. این بحث که حد و مرز صراحت (یا وقاحت اگر به زبان اخلاق صحبت کنیم) در هنر کجاست، هرگز تعطیل نخواهد شد.
اشتباه گرفتن تلاشهای مکررِ هنر برای خلاصی از معیارهایی که بیرون از جهان خلاقیتهای استتیک به آن تحمیل میشوند با این توهم که هنر ذاتاً آزادیخواه یا برابریطلب یا متعهد به هر آرمانِ اخلاقی و سیاسیِ خوب و بد است، مغاکی است که اتفاقاً ما در ایران کم به دام آن نیافتادهایم و بد نیست بیشتر مراقب باشیم. بهرام بیضایی در سال ۵۶ در مراسم شبهای شعر گوته وقتی شور و شوق همگان را برای مبارزه در راهِ تبدیلِ هنر به ابزارِ دستیابی به «آرمانهای متعالیشان» دید، سخنرانیِ از قبل آماده شدهاش را کنار انداخت و چیزهای دیگری گفت که لازم است امروز هم با دقت به آن حرفها گوش کنیم:
« … امروزه تئاتر بودن تئاتر و سینما بودن سینما دیگر برای کسی قابل فهم نیست، و اینها به ضرب موضوعهای به نظر من فرعی توجیه میشوند. کسی خاصیتی در فرهنگ نمیبینید جز اینکه حامل پیامی باشد. چه خاصیتی در تئاتر و سینما جز اینکه حامل پیغام اجتماعی و سیاسی باشد؟ و البته پیغام اجتماعی و سیاسی چیزی است که در آن بسیار میشود تقلب کرد…
…شما از یک دستگاه نظارت مستقیم صحبت میکنید. من راجع به آن حرفی ندارم. من از گروههای نامرئی نظارت صحبت میکنم، که همه جا هستند، و بسیار خطرناکترند. به این دلیل که چهرهی مشخص قابل باز شناختنی ندارند. شما در مورد دستگاه نظارت میدانید با کی و با چی طرفید، و در این مورد نمیدانید. این یک نیروی جاری ناپیداست که هر لحظه از هر جا بخواهد سر در میآورد. این یک ستم است که هر لحظه به شکلی ظاهر میشود. گاهی یک تهدید اقتصادی است، گاهی یک نفوذ محلی، گاهی یک مدیر اداره است، و گاهی پیر دختری طرفدار تقوای بانوان. هر کس میتواند جلوی کار شما را بگیرد. وانمود کردن اینکه ما نمایندهی مردم هستیم و آنها جریحهدار شدهاند آنقدر باب روز است که هر کس میتواند با مخفی شدن پشت این نقاب و جانبداری مصلحتی از مردم کارتان را تخطئه کند…
… من خیال میکنم اگر این خانهتکانی باید رخ بدهد، مقداری از آن هم باید این طرف در ما اتفاق بیفتد. باید توجه کنیم که کلمهها، معیارها، و دایرهی لغاتی که به کار میبریم بسیار فرسوده و تهی شدهاند، از بس هر کسی با مصرف آنها صرفهی خود را برده. کلمههایی که از دستگاههای دولتی تا روشنفکر معاصر همینطور هم یکسان به کار میبرند. به من حق بدهید که نسبت به این کلمهها مشکوک باشم. اگر قرار باشد دستگاه دولت از مسئولیت بگوید و ما هم بگوییم، من به این مسئولیت مشکوکم، اگر قرار است او دربارهی آزادی بگوید و ما هم، من به این آزادی مشکوکم.»
حبیباله صادقی آن موقعها که بساط سیاست در هنر گرمتر بود تابلویی جالبی نقاشی کرد به نام «نجوا» (۱۳۶۳). ویولونیستی که پشت یک دیوار بلند، چوب پنبه به گوش کرده تا صدای بیرون را نشنود و در حال ساز زدن است. احتمالاً تصویرِ هنرمندِ بیدردی که به وقایع اجتماع بیتوجه و لابد به ایدهی «هنر برای هنر» معتقد است. هرچند این اثر احتمالاً برای تخطئهی هنرمندانی که دغدغههایی به غیر از «عدالت اجتماعی» و «برابری» و غیره دارند ساخته شده است، اما از قضا بیانیهی چندان بیراهی هم دربارهی هنر نیست.
پذیرفتن چنین تصویر کنایهآمیزی از هنرمند و اینکه هنر در نهایت تن به نظام ارزشی خاصی نخواهد داد، احتمالاً برای همگان دشوار خواهد بود، اما اتفاقاً همین تصویرِ بیخیال و بیدرد، تصور صادقانهتری از هنر خواهد بود، چرا که در عمل همهی ما به آثار هنریای بر میخوریم که با موازین اخلاقی و سیاسی و اجتماعیای که به دید ما شایسته هستند تضاد خواهند داشت. تجربهی استتیک نه تنها در بسیاری موارد (و شاید باید گفت در شکل اصیلش) تجربهی «بیهودهای» است، بلکه بسیار پیش میآید که نابهجا، وقیح و غیراخلاقی هم میشود و به همین دلیل از گذشته تا آینده، شکسته و سوخته و پنهان شده خواهد شد.