بخشی از ایدههای این مقاله از دل گفتوگو با چند تن از دوستان بویژه دوست عزیزم مهدی نصرالهزاده پدید آمده است. شاید در اثر گفتوگوی زیاد دیدگاهمان به هم خیلی شبیه شد. در هر صورت خود او گوشهای از نظرگاهش را در مقالهی «دربارهی کیچ و کرافت» بسیار دقیقتر و منقحتر از آنچه من اینجا نوشتهام بیان کرده است. مدیون گفتگوی خلاق با او هستم. و سالها قبل آریاسپ دادبه در شمارهی 8 حرفه: هنرمند «حافظهی تاریخی و آموزش هنر» به ریشهشناسی و معنای واژههای آرت و هنر و … پرداخت که اگرچه نه در آن زمان، بلکه بعدتر بسیار بر نگاه من اثر گذاشت. توصیه میکنم آن مقاله را هم مطالعه کنید.
یک ماه پیش در گالریخانهی منوچهری کاشان (گالری فیوز) نمایشگاهی دیدم که شاید با همه نمایشگاههایی که در این هفتاد- هشتاد سال در ایران برگزار شده بود فرق میکرد. فضای گالری مثل همهی گالریهای امروزیْ مدرن طراحی شده بود. اما بنای گالری بخش الحاقی به خانهای قدیمی بود با قدمتی بیش از صد و پنجاه سال. این خانه مرمت شده و امروز به عنوان یک هتل مورد استفاده قرار میگیرد. آثار نمایشگاه تشکیل شده بود از پارچههای دستباف با تکنیکهای مختلف مثل شعربافی و زریبافی و مخمل و گلابتون و … حتی چند توپِ پارچهی مخمل کاشان که به دیوار آویخته نبود، بلکه لب طاقچهی گالری گذاشته شده بود. و لابه لای آنها چند اثر بود که میشد آنها را «تکستتایلآرت» نامید؛ کارهایی که مادهی خام آن پارچه بود اما نتیجه یک قطعهی آرت مدرن بود. در این سالها این قطعاتِ آرت به آن تکهها و قوارههای پارچه اجازه نمیدادند وارد فضای گالری شوند. گویی جای آنها در نمایشگاههای کسلکنندهی صنایع دستی بود با دکورهایی سنتی و بیسلیقه که سازمان میراث فرهنگی برگزار میکرد. اما این بار این پارچهها به یک گالری مدرن راه یافته بودند! همزمان در خانهی منوچهری عدهای از هنرمندان و آرتیستها و کیوریتورِ نمایشگاه مشغول بحث و گفتوگو پیرامون نمایشگاه بودند. بحث اصلی بر سر این بود که آیا میشود این آثار را تکستتایلآرت نامید یا نه؟ اما اصل بحث بر سر این بود که آیا پارچهی دستباف یا رنگرزیِ سنتی بدون آنکه تبدیل به لباس یا تابلو یا هر ابژهی دیگری بشود میتواند آرت یا هنر باشد یا اینکه صنعت است؟ غافل از این که خودشان با برگزاری این نمایشگاه پیشاپیش جواب این سوأل را داده بودند! در میان جمع، دختر جوانی این بحث را مطرح کرد که چرا باید حتماً آرتیست بود تا معتبر شد؟ به نظر او مهم این بود که «تو کارت را خوب انجام بدهی. مهم نیست خیاط هستی یا رنگرز یا آرتیست. مهم این است که کار هر کدام خوب باشد.» خانم جوان دیگری میگفت من پارچهبافان زیادی میشناسم که در روستا یا شهر خود پارچههای بینظیری میبافند اما فکرش را هم نمیکنند که آرتیست هستند و اشاره کرد به آقایی که در جلسه بود و گفت «آقای گلکار یک رنگرز فوقالعاده است. ایشان از هر نظر «درستکار» است. چرا نباید ایشان را هنرمند دانست؟» خانم دیگری که معلوم بود جهاندیده است و با تجربه، بحث آرتیست و آرتیزان را مطرح کرد که؛ «غربیها بین اینها تفاوت قائلند. کسی که کار تکنیکال و دستی انجام میدهد را آرتیزان و آنکه کاری ذهنی و فردی خلق میکند را آرتیست میدانند» و میپرسید چرا ما باید به این دستهبندی قائل باشیم؟! بحثها به طرز عجیبی فلسفی و منطبق بود با نمایشگاه متهورانهای که برگزار شده بود. کار داشت به کانت و بیغرضی آرت و نقد قوه حکم و … میکشید. سوألهای اساسی و مهمی مطرح شد که موضوع این مقالهی من است؛ آیا آرت و هنر یکیست؟ چرا «آرتیست» شدن اعتباری مازاد برای شخص میسازد؟ وقتی آن دختر از «درستکاری» یا «خیاط خوب» بودن حرف میزد منظورش چه بود؟ آیا او قیدی اخلاقی را به عنوان معیاری هنری وسط کشیده بود؟ آیا ما اجازه داریم در گالری که جاییست برای نمایش «آرت» آثاری که جزو هنرهای ایرانی بوده است را نمایش دهیم؟ و شاید دهها سوال دیگر…
اول از همه به سراغ موضوع آرت و هنر برویم. ایرانیها از قدیم به فعالیتهایی که بخشی از آن را امروزه آرت میدانیم هنر میگفتند. اما معنای هنر وسیعتر از معنایی بود که امروز به کار میبریم. آنها به هر توانایی برتر و فضیلت/ فضل یا عمل که برکشاننده و «فر»هیختگی داشته باشد هم میتوانستند هنر بگویند.1 در لغتنامهی دهخدا که در سالهای 1320 –یعنی هشتاد سال پیش- تألیف شده معنی هنر اینگونه تعریف شده: «هنر. علم و معرفت و دانش و فضل و فضیلت و کمال. کیاست. فراست. زیرکی. این کلمه در واقع به معنی آن درجه از کمال آدمی است که هشیاری و فراست و فضل و دانش را در بردارد و نمود آن صاحب هنر را برتر از دیگران مینماید.» یعنی به طور مثال زباندانی و شمشیربازی و سخنوری هم میتوانست هنر باشد. اما در مورد نگارگری و خوشنویسی و نوازندگی هم بکار میرفت. به همین خاطر قاضی احمد منشی قمی در عصر صفوی نام تذکرهی نقاشان و خوشنویسان را «گلستان هنر» گذاشت. تعداد هنرهای ایرانی بسیار زیاد و متنوع بود؛ از معماری تا همهی هنرهای زیرمجموعهی آن… تا کتابسازی و نگارگری و تذهیب و تشعیر و جلدسازی و… تا فلزکاری و سفالگری و باغسازی و فرشبافی و منبتکاری و… تا موسیقی و شعر و… . اما غربیها «آرت» را به هفت نوع تقسیم کرده بودند. در دورهی جدیدتر آرت را از کرفت جدا کرده بودند. غیر از آن هنرهای پلاستیک را به کاربردی و غیر کاربردی، فاینآرت و دکوراتیو آرت، هنر فاخر و هنر فولک (مردمی) و چندین دستهبندی دیگر… قسمت میکنند. با این حال معنای آرت با بخشی از معنای هنر همپوشانی داشت. این اشتراک معنایی بود که باعث شد ما بتوانیم هنر را معادل آرت قرار دهیم. در حالیکه احتمالاً این اشتراک در زبان و فرهنگ عربی یا ترکی وجود نداشته که آنها معادل آرت را فن و صنعت قرار دادهاند.2 آن اشتراک معنایی در آگاهی جمعی ایرانیان و غربیها بر سر معنی آرت و هنر امکان آمیزش این دو کلمه را فراهم کرد. در این آمیزش معنای کلمهی آرت در زهدان هنر ریخته و کلمهی هنر به معنای آرت باردار شد. معنای آرت که وارد واژهی هنر شد شروع به رشد کرد و متورم شد. چرا که فرهنگ غربی در این چند صدساله قدرت مفهومپردازی بسیار پویاتر و خلاقتر و قویتری از فرهنگ ما داشته است و طبیعتاً معانی کلماتشان قدرت رشد و بارآوری بیشتر دارند. اگر استعارهی آمیزش و جنین و رشد کودک را ادامه دهیم باید بگویم بند نافِ آرت به دستگاه هاضمهای بیرون از ایران -در غرب- متصل بود. پشت کلمهی آرت هزاران کتاب فلسفی و تاریخی و نقد هنری و… قرار داشت که با ورود به هستهی هنر جا را برای کاربردهای قدیمِ ایرانیاش تنگ کرد. یکی از هنرهای ؛) اساتید و روشنفکران ما در نیم قرن اخیر این بود که به ما بگویند کدام یک از هنرهای ایرانی «هنر» (بخوانید آرت) نیست! به خوبی به یاد دارم که هر کدام از اساتید اثبات میکردند که خوشنویسی هنر نیست؛ چون خوشنویسان همه در حال تقلیدند و خلاقیت ندارند پس اثرشان فردیت ندارد. فرش هنر نیست؛ چون فقط تکنیک است و صنعت است و عامل ذهن در آن مؤثر نیست و فردیت و خلاقیت بافنده در آن نقشی ندارد. طراح فرش آن هم زمانی که طرحی نوآورانه بریزد هنرمند است. گبه از اَلکِ آرتشناسانهی آنها جان سالم به دربرد، چرا که فیالبداهه بافته میشد و احتمالاً در لا به لای این فیالبداهگیْ فردیت یا قصهای از زندگیِ بافنده به آن راه مییافت (ناگفته نماند شباهت گبه به آثار رتکو و مینیمال آرت معاصر غربی هم در این داوری بیتأثیر نبود.) پارچهبافی و معرق و منبت و مقرنس و درودگری و قلمزنی، خاتمکاری، مرصعسازی و کتابسازی و کوزهگری و لعابسازی و میناکاری و گچبری و اُرسیسازی و… که دیگر جای خود دارد. در نهایت از دیدگاه آنان هنر ایران اصولاً تزیینی و کاربردی ست و آن را نمیتوان در دستهی «فاینآرت» جا داد. در میان هنرهای ایرانی مجبور شدیم نگارگری را جدی بگیریم و جداگانه تاریخی برایش بنویسیم چرا که معادل نقاشی غربی بود، که در آنجا یکی از هفتِ آرت محسوب میشد. در مورد آن هم دودل بودیم که آرت است یا ایلوستراسیون. اینگونه هر روز معنای هنر به آرت نزدیکتر میشد یا تلاش میکرد نزدیکتر شود و به همین دلیل هر روز هنری از هنرهای قدیم ایران را به محکِ آرت میزدند. هنر ایرانی در این آزمونْ معمولاً بازنده و از مدینهی هنر بیرون انداخته میشد و به جزایر مفاهیمی چون سنتی، صنعت، صنایع دستی، میراث فرهنگی، هنرهای تزیینی، هنرهای کاربردی، تصویرسازی، تکنیکی و… تبعید میشد. این تبعیدیها دیگر نه میتوانستند پیشرو و انقلابی باشند، نه متفکر، نه بیانگر روح زمانه، نه تغییردهندهی جهان، نه دردمند تودهها، نه متعهد، نه چپ، حتی نه راست. از آن پس دیگر نه دانشجوی نخبهای قصد میکرد به آن رشته وارد شود؛ نه مجله و نویسندهای نقدی در موردش مینوشت؛ نه فضای نمایش جدید و جذابی برایش تدارک دیده میشد؛ نه روشنفکران و اهل فرهنگ به آن وقعی مینهادند؛ نه کلکسیونری طالب آنها بود؛ نه موزهای برای حفظشان تأسیس میشد. آنها متعلق بودند به بایگانی میراث فرهنگی.
از آن سو خود آرت در جامعهی مبدأ دائماً معنایی جدید و وسیعتر و پیچیدهتر مییافت. تا جاییکه بعد از مارسل دوشان گویی وظیفهی آرتیست تغییر دادن و گسترده کردن معنای آرت شد. قصههای این تغییر و توسعهی معنایی به ایران سرریز میشد و هر روز کتابی جدید دربارهی چیستی آرت (هنر) به بازار میآمد و هر روز لفظ هنر از معنای آرت پُرتر میشد. اما معنای آرت در اینجا (ایران) تغذیه نمیشد. همانطور که گفتم بند نافش به دستگاه هاضمهی فرهنگی دیگر متصل بود. این انتقال معنا باید به میانجی مترجمین صورت میگرفت یا به وسیلهی هنرمندانی که به غرب سفر میکردند یا آنجا آرت میآموختند و برمیگشتند و یا در سالهای اخیر به واسطهی اینترنت و صفحات مانیتورها و موبایلها به اینجا میٰرسید.
معنای آرت تبدیل به غزالِ گریزپایی شده بود که درست در لحظهای که هنرمند ایرانی احساس میکرد آن را شکار کرده، ناگاه جستی میزد و از چنگال شکارچی ایرانی رها میشد. مسابقهای بود که همیشه آرتیستهای اینجایی را چند قدم عقبتر از همتایان آنجاییشان نگه میداشت. به همین خاطر اگر نام یک ایرانی در میدان هنر غرب بر سر زبانها میافتاد حتی اگر ایرانیها اثری از آثار او ندیده باشند، او برای آرتیست ایرانی تبدیل به یک قهرمان میشد. نمونهاش؛ سیا ارمجانی و فرهاد مشیری و شیرین نشاط و منیر فرمانفرمائیان و… . به این خاطر که در آن مسابقهی همیشه شکستخوردهیِ شکارِ معنایِ آرت برای مدت کوتاهی لااقل غزالْ در چنگال یک ایرانی دیده شده است؛ پس جای امیدواری هست!
هر چقدر قطار آرت در درون واژهی هنر پیش میرفت مسافران قدیمی قطار [که همان هنرهای قدیمی ایران بودند] از واگن آخر به بیرون پرتاب میشدند. با گسترش معنای آرت و اختلاط رشتههای مختلف و ایجاد آرتهای بینارشتهای، معنای آرت چنان بزرگ شد که امروز پوستهی نازک لفظ هنر هم دیگر به کاری نمیآید و عموماً ترجیح میدهند از خود واژهی آرت و آرتیست استفاده کنند. شاید اینکه امروزه این همه کلمات آرت و آرتیست و آرت سین و آرت وُرک و تمام مشتقات آن در زبان اهالی این صنف باب شده است فقط ژست و اطوار نباشد بلکه در خود معنایی عمیقتر داشته باشد. میشود اینطور دید که ما بعد از دههها به این نتیجه رسیدهایم که این کلمه هنر و هنرمند و… برای اطلاق به این عرصه چندان هم کارآمد نیست، نه لطفی به آرت است و نه شأنی برای هنر. هنر را بگذاریم به حال خودش باشد: شاید که همه نفس راحتی بکشیم… حالا میتوانیم بدون رنج از مغاکی گذرناپذیر میان عوام و خواصِ متفق بگوییم فرش عجب هنریست! و میرعماد حقاً که هنرمند بزرگی بوده است… همهفهم، بیتمسخر و طعنه، بیتوضیح اضافه. من این تلاش و انفجار کلمهی هنر را به فال نیک میگیرم؛ خب، حالا که این کلمه دیگر توان انتقال معنای آرت و آرتیست را ندارد، بیاییم دوباره آن را برای هنرهای ایرانی به کار گیریم؛ همانها که چند نسل تلاش کردیم که دورشان بیندازیم و یکی یکی فراموش شدند و آخرین اساتیدش از دنیا رفتند و فنونی که حاصل تجربهی چند هزار سال بود همراه گنجینهای عظیم از موتیف و نقش و طرح و تصویر را با خود به زیر خاک بردند. اتفاقاً در آن جلسهی بحث و گفتوگو، آن هنرمندان جوان برای نامیدن کارشان نیاز به یک «کلمه» داشتند. نمیدانستند یا مردد بودند که آیا آثار آنها تکستتایلآرت هست یا نه. اما میدانستند «درستکاری» شأن بیشتر دارد تا آرتیست بودن. درستکاری به طرز عجیبی با معنای قدیم «هنر» نزدیکی دارد. ریشهی کلمه هنر واژهی «هو-نَرَه» به معنی نیکتوانیِ مردانه است. البته این مردانه نه به معنی جنسیت مرد بلکه به معنای جوانمردانه است. جوانمردی یک صفت اخلاقی پسندیدهی حماسی است که میتواند مشمول یک زن باشد یا مرد. پس میتوان کلمه را اینگونه معنا کرد؛ نیکتوانی جوانمردانه یا بهتر است بگوییم نیکتوانی حماسی. این واژه دو بخش دارد؛ بخش اول خوب و نیک و خوش انجام دادن کاریست و به توانایی و انجام کار مربوط است و بخش دوم به حماسه و جوانمردی که معنایی اخلاقی و جهانشناسانه دارد. توضیح مفهوم حماسه به این معنا کار پیچیدهایست. هر چند این کلمه هم به نطفهی «اپیک» (Epic) باردار شده و از معنای اصلی خودش تهی، اما در شکلی بسیار خلاصه میتوانم بگویم جهانشناسی ایرانیان در آن نقطهی تکوین ایدهی ایران بر اندیشهای دوبنی استوار شد که جهان را حاصل نبرد دو نیروی نیک و شر میدانست. نیرویی در حال خشک کردن، بیآبان کردن، بیمار کردن و دروغ و بیداد و… و نیرویی در تلاش و نبرد برای زنده کردن و آباد و شاد کردن و سبز و خرم و خوش و پرداد و پردیس کردن جهان. انسان موجودی مختار بود که در میانهی این نبرد طرف اهریمن را بگیرد یا اهورامزدا را. انسان پذیرفت که یاور اورمزد شود. پس باید فراکشاننده و با فرهنگ و هنرمند میبود و آمادهی نبرد. نبردی که در کار و عمل و آبادی تجلی مییافت نه در تهاجم و تخاصم3.
اما در معنای کلمهی آرت -به هر صورت و نظریهای که آن را تعریف کنیم- معنای ارتباط و نمایش نهفته است. در لغتنامهی آکسفورد، آرت اینگونه تعریف میشود: آرت مجموعهای از آثار یا فرآیندهای ساخت انسان است که برای اثرگذاری بر احساسات و هوش انسانی یا به منظور انتقال یک مفهوم، خلق میشود. یا هنر زیبا به مهارتی اطلاق میشود که برای بیان خلاقیت هنرمند، یا درگیر کردن حساسیتهای زیباییشناختی مخاطب، یا جلبِ توجه مخاطب به سمت آثار هنری ظریفتر استفاده میشود. میدانم که این تعریف بسیار کلی و در نتیجه کممعناست. اما در هر صورت و با هر نظریهای که آرت را تعریف کنیم مفاهیم انتقال و اثرگذاری و نمایش را درون خود دارد. در معنای هٌوَنَرَه (هنر) بیش از معنای انتقال و ارتباط و اثرگذاری و نمایش، معنای توانایی و عمل نهفته است؛ عملی جوانمردانه و حماسی. به این معنا که هر آنچه جهان را نیکتر و خوشتر کند هنر است یا هنر میتواند باشد. به این دلیل است که یکی از مهمترین هنرهای ایرانی باغسازی است. با این تعریف است که میتوان معنای کلمات «آبادی» و آبادگری را در فرهنگ ایرانی بهتر فهمید. باغسازی درستکاریست در جهان: «آنکه دانه میکارد اشه (راستی) میکارد. میبالاند و میپروراند…» (اوستا. وندیداد فرگرد سوم.کرده سوم. بند 31) و در همان کتاب سخن از شاداب کردن زمین خشک است با آبیاری. این باغ و زیبا و شاد کردن جهان ایدهی مرکزی هنر ایران است. انسان آمده است که بیابان را پردیس کند. گلهای این باغ در زیر پا بر فرشها روییدهاند و از دیوارها بر روی نقش کاشیها بالا رفتهاند و به گنبد مینایی آسمان رسیدهاند. خورشیدی (شمسه) بر گنبدِ این پردیسِ سرشار از دانههای بارآورْ نور میافشاند. این مگر وصف مسجد شاه اصفهان نیست؟ این گلها بر ظرفها و سفالها و قلمدانها و لباسها و پارچهها هم تاب خوردهاند. حتی بر تیغهی شمشیرها.
امروز که به نظر میرسد کلمهی آرت دیگر احتیاجی به لفظ «هنر» ندارد چه اشکالی دارد پارچهی مخملی که با استادکاری بافته شده و با درستکاری به بهترین نحو رنگرزی شده است را هنر بنامیم و اثر زیبای آرتیستی که با از هم درآوردن تار و پود پارچهها حجم زیبای آویختنی بر دیوار را ساخته است آرت بدانیم و این دو را به عنوان دو شیء معنیدار در دو اپیستمه و با دو جهانشناسی متفاوت در کنار هم ببینیم؟ یکی هنر باشد و آن دیگری آرت. امروزه میتوانیم این واژه را فقط برای هنرهای ایرانی بکار بریم و معنای وسیعتر آن را کنار بگذاریم. اما متهورانهتر و به عبارتی نوآورانهتر آن است که باز هم از همان معنای وسیع کلمه استفاده کنیم؛ اگر باغسازی میتوانسته هنر باشد چرا امروز نتوان آباد کردن باغی یا لایروبی قناتی یا پاک کردن ساحلی از زباله را هنر نامید؟ چرا باید هنر را از جهانشناسیای که در آن روییده جدا کنیم و محدودش کنیم به چند رشتهی خاص که احتمالاً باید بیرون از عرصه و چرخهی زندگی فقط در اتاقهای سفید گالریها یا حداکثر در «دنیای هنر» –به عنوان دنیایی جدای از بقیهی دنیاها- به نمایش درآید؟ آیا اینگونه نمیتوانیم اثر هنری را از موقعیتی نمایشی که فقط باید مورد تأیید دنیای هنر باشد رهانید و دوباره آن را به محیط زیست، زمین، زندگی و اخلاق پیوند زد؟ البته برای ذهن امروزین ما که معنی هنر، آرت است، پذیرفتن این که جمع کردن زباله از یک ساحل میتواند هنر باشد به نظر مسخره میآید. غالباً فکر میکنیم این کار، کار پسندیدهایست اما هنر نیست. اما اگر یک پرفُرمنس آرتیست در غالب یک پروژهی نمایشی با چندین دوربین و عکاس و فیلمبردار و کیوریتور و اسپانسر برای برانگیختن خشم و جلب توجه جهانی به موضوع محیط زیست در غالب یک اثر اعتراضی زبالههایی را در ساحل پخش کند اثرش آرتیستیک خواهد بود (البته اگر قول بدهد با حمایت اسپانسرها بعداً زبالهها را جمع کند).
ولی آیا واقعاً با ترجمه نکردن یک کلمه (آرت به هنر) میشد هنرهای ایرانی را از خطر نابودی نجات داد؟ به نظر من ترجمه نکردن یک کلمه احتیاج به مقدمات و آگاهیهایی داشت که اگر آن آگاهیها عمومی میشد هنرهای ایرانی به این روز نمیافتادند. قدم اول این بود که برای این که به خود یا به دیگری بگوییم ما هم هنر داشتیم لازم نبود فقط معادلی برای آن در فارسی بجوریم. باید مسیر دشوار مفهومپردازی برای واژهی هنر را میپیمودیم نه راه آسان معادلیابی را. اگر بدون شناخت از توان مفهومپردازی داخلی، معانی بیگانه (خارجی، نو، مدرن، غربی و…) را داخل کلمات قدیمی فارسی ریختیم باید آمادگی این را هم داشته باشیم که آن کلمه توسط فرهنگ قویتر تصاحب شود. پس یا باید آنقدر برای کلمه هنر مفهومپردازی میکردیم که بتواند آرت را در خود هضم کند و یا باید آماده باشیم اگر آرت با همه قدرت و پویایی خود درون واژهی هنر را پر کرد، آن چیزهایی که ما قبلاً هنر مینامیدیم بدون واژه و بدون محمل معنایی بمانند.
نکتهی دیگر آنکه باید میدانستیم آگاهیِ ما تخته بندِ تاریخ/جغرافیاست. صرفِ معادلیابی یک واژه آن را به آگاهی جمعی ما وارد نمیکند. و این معادلسازیها باید متناسب باشد با آگاهی جمعی ما. اگر آگاهی جمعی ما توان حمل معنای کلمهای را ندارد شاید بهتر آن باشد که اجازه دهیم آن کلمه و معنایش غریبه و ناآشنا بماند4.
سومین موضوع و شاید مقدم بر دوتای قبلی این است که بدانیم برای تمرکز کردن، شناختن و مفهومپردازی پیرامونِ کلمهی هنر (در معنایی که من بکار بردم) نخست میبایست آنچه ایرانیان هنر میپنداشتند را به رسمیت بشناسیم تا بتوانیم ابژهی شناخت قرار دهیم. ابژهی مورد تنفر و تحقیر هیچگاه مبدأ و منشاء حفظ و بایگانی و مفهومپردازی و شناخت قرار نمیگیرد. مقدمهی تلاش برای شناخت هنرهای ایرانی احساس تعلق داشتن به آنهاست نه انکار و تحقیر آنها. ذهنهایی که با کلمات فارسی اما با معانی ترجمهای میاندیشند توان دیدن، موآنست و همسازی با هنرهای ایرانی را ندارند. پس تاریخ هنر ایران برای آنها محدود میشود به این صد سال و دغدغه و درگیری دائمی آنها شناخت آرت معاصر غرب است. به همین خاطر است که اگر مهمترین آثار هنر ایران در موزهی فرش و موزهی ایران باستان سرقت شود یا بپوسد و نابود شود حساسیت آرتیستهای هنرهای تجسمی را برنمیانگیزد. اما اگر جوان پرفُرمنس-آرتیستی خود را از آسمان به داخل حوض روغنِ سوخته موزهی هنرهای معاصر بیاندازد، همه نگران روغنهای ریخته میشوند تا جان جوان.
پینوشت:
۱. در شاهنامه نگارش خطهای گوناگون «هنری» بود که دیوانِ در بندِ طهمورث به او آموختند تا آزاد شوند.
۲. در دورهی قاجار وقتی میخواستند مدرسهای شبیه بوزار تأسیس کنند از واژه صنایع مستظرفه استفاده کردند اما این اصطلاح چند دهه بعد دوباره جای خود را به واژهی هنر داد اما اینبار با معنایی متفاوت.
۳. توضیح دقیقش را در درسگفتار هفتم آریاسپ دادبه بخوانید.
۴. برای جواب به این سوال میخواهم از یک استعارهی دیگر استفاده کنم. کشورها مرزهای مشخصی دارند. هیچ کشوری مرزهای خود را بدون نظارت باز نمیکند. بسته بودن کامل یک مرز به اضمحلال و ضعیف شدن اقتصادی و فرهنگی آنجا میانجامد. اما گشودگی بدون حد و اندازه آن هم خطراتی در پی دارد. پس اتباع خارجی باید با مجوز وارد شوند. و کشورها برای پذیرش اتباع بیگانه به عنوان شهروند دائمی قواعد دقیق و مشخصی دارند. اگر چنین نکنند امکان دارد با ورود اتباع خارجی به آن کشور بافت جمعیتی کشور میزبان به کلی تغییر کند و این آغاز بحرانهای بعدیست. شبیه اتفاقی که در فلسطین افتاد. تجربهی کوچ یهودیان به فلسطین و تبدیل شدن فلسطین به اسراییل. کشورهای کوچکی که توان هضم عدهی زیادی مهاجر را ندارند ولی میخواهند از توانمندی و سرمایهی خارجی بهرهمند شوند را بر آن داشت که تابعیت دائمی به اتباع خارجی ندهند. به عبارتی خارجی بودن آنها همیشه معلوم بماند تا داخلیها هم بیمعنا نشوند. حال میخواهم این استعاره را به محک زبان بزنم. واژهها مرز یک زبان یا فرهنگ هستند. معانی اتباع آن کشور. مترجم مرزبان آن فرهنگ. در دورهی جدید ایران مترجمین به جای مرزبانی قاچاقچی انسان شدند. معانی را از مرز میگذراندند به امید این که زمانی تابعیت دائم بگیرند. از طرفی تعداد واژههای بیگانه روز به روز زیاد میشد. سرهنویسان و فارسیدوستان نگران پوستهی کلمات شدند. پس عدهای شروع به معادلسازی کردند. معادلسازی یعنی تابعیت دائم دادن به یک معنا. نتیجه این که بافت جمعیتی معانی زبان فارسی تغییر کرد؛ کلمات، فارسی ماندند اما معانی دیگر فارسی نبودند. امروز درون اکثریت کلمات کلیدی زبان فارسی را معانی غربی تصاحب کردهاند. به عبارتی ما در مورد بسیاری از مفاهیم کلیدی علوم انسانی با الفاظ فارسیْ انگلیسی فکر میکنیم.