میتوانم سالهای دور جوانیام را با صدای شجریان دورهبندی کنم. مثلاً میتوانم برایتان بگویم از آن ماه تا آن ماه گرفتار کدام نوارش بودهام و از فلان فصل تا فلان فصل، آغشتهی کدام.
شجریان برای جوانیِ ما صدایی نبود که از اعماق تاریخ موسیقی سنتی و از آرشیو و گلها به دست رسیده باشد. او صدای همعصر ما بود، صدای زمان حال که شانس بزرگ شدن در کنارش را داشتیم.
برای ما نوآمدگان به دنیای هنر، هر کاست جدیدی از او نورافکنی میشد به عالم ناآشنا و مبهم موسیقی سنتی که آرام آرام داشتیم اسم و رسم آدمها و گوشه و پسگوشههایش را میشناختیم.
در دههی همهچیز حرامِ ۶۰، صدای شجریان جزو معدود انتخابهای مجاز و موجود در سطح شهر بود.
به میانجیِ صدای او از در و دیوار بیرونیِ شهر، سعدی و حافظ و مولوی میریخت. در مغازهها، رستورانها، بازارها، اتوبوسهای جادهای، وسط مراکز تجمع و نمایشگاههای عمومی، توی اتاقهای موکتپوش و گلداندار ادارات دولتی، حتی در بلندگوهای شهربازی و لوناپارک، و حتی در پادگان آموزشی قوشچی.
در این پادگانِ رضاشاهیِ حومهی ارومیه بود که از مهر تا آذر ۶۸، هر صبح سرد پاییزی، بعد از جارو زدن و خشخشِ بیحاصلِ محوطهی خاکی در تاریکیِ پیش از طلوع، خسته و در عین حال سرحال روی تختهسنگ نشانکردهای مینشستم به تماشای باز شدن رنگ آسمان و بالا آمدن خورشید از وسط دریاچهی ارومیه آن پایین و آن ته کادر، و شنیدن تصنیف «صبح است ساقیا، قدحی پر شراب کن» که کل آن سه ماه هر روز همان ساعت از بلندگوهای خاکستری عقیدتی سیاسی پخش میشد و تمام احوال عاشقانهام را تا باقی روز میساخت و پر میکرد.
برای ما تازهجوانان آن سالها که در پرانتزی سه چهار ساله، یکی پس از دیگری چراغ اولین عشق زندگی در وجودمان تق و تق روشن میشد، و به آنی به سندروم پیادهرویهای جانفرسا، طولانی، بیمقصد، و نه بیحاصل مبتلا میشدیم، صدای همیشه حاضر او در سطح شهر شرب مدام بود.
شجریان حکم برادر بزرگتری را داشت که با مقبولیتش میتوانست افتراق پرسنگلاخ میان دنیای ما و بزرگترها را تلطیف کند.
آن صدا و آن غزلهای غنایی، کیمیای دوکارهای بود که هم معنویکارهایِ هزارهزارِ آن روزها، آرمانهای آسمانی خود را در آن میجستند، و هم ما عشقبازها مطالبات زمینیِ خود را.
اما علیرغم اقبالی چنین ایرانگیر، و آوازی چنین همهجا مهیا، شجریان برای من آوازِ در تنهایی بود. گرهخورده با اندوهی شیرین و اضطرابی پرالتهاب و امیدوار.
آوازی که نه تنها در جمع شنیدنش جز تفرق خاطر حاصل دیگری برایم نداشت، که حتی دو نفره شنیدنش هم در نظرم یک امر لوس و بیمعنا بود.
باید فراق و تمنایی در وجودت زبانه بکشد تا او درست سرجایش بنشیند. صدای او دوختهی تنِ تمناست.
شجریان در وصل و خوشباش چه معنایی میتواند داشته باشد؟
موسیقیِ سازمحور و ناب که تمام هویتش را از هارمونی میان ادوات صدا و تضارب آوا بهدست میآورد هیچوقت نه مسألهام بوده و نه برایم قابل درک. مثل نقاشی آبستره.
البته بوده هرازگاهی که به ضرورت و خجالت ادای لذت از آن را درآوردهام، اما ساختارِ سادهپسند ذهنم متأسفانه همیشه بند مصادیق است.
و همین سلیقهی لیریکمحورم در موسیقی دائم مورد تمسخر رفقای نوازنده و آهنگساز و بخصوص برادرم شهرام بوده.
آنها به چیزی متهمام میکنند که از قضا تنها محرک درونیام این میان است. من از همان دری وارد موسیقی میشوم که آنها از آن بیرون میروند: یعنی شعر و ترانه.
کلام همان قلاب جادوییاست که موسیقی (از جمله موسیقی سنتی) را با آن میگیرم.
صدای شجریان با هر غزلی که میگزید و میخواند، سوزنی میشد که نخ زرباف ادبیات کلاسیک را به وجودم میدوخت.
وگرنه اقرار میکنم آدمی نبودم که همینجوری و یکهو از سر تتبع، یک دیوان غزل از سر طاقچه بردارم و بنشینم خشکخشک از سر تا تهش را با لقلقهی سر و گردن بخوانم.
هر آن مختصری که از ادبیات کلاسیک ایران در دل دارم، به لطف همین آواز و تصنیف سنتی بوده.
کاری به پیرامون محمدرضا شجریان ندارم.
نه جزو آن مایکل مورهایی هستم که به جان بایگانیها میافتند تا به استناد نامهها و دستخطها، و از دل کدورتهای کهنهاش با ایرج و گلپا و مشکاتیان و…، شخصیتی انحصارطلب و قدرتجو از وی بسازند و محبوبیت رشکبرانگیزش را حاصل حذف رقبا و ترکتازی در عرصهی خالیِ آن سالها بدانند؛ و نه جزو خسروخسرو نویسان و سحرسحرخوانان این روزها.
شجریان خوب یا بد ( داوریاش محفوظ برای مورخین و کارشناسان موسیقی که ادلهی متقن به کف دارند)، در برههای صدای دل من بود.
جوانیام به صدایش بدهکار است. و هم پرشهای خیالم.
شجریان که میان رفقای نزدیکتر، با تلفظی سیرجانی کرمانی و به تحبیب «شیجیریان» میخواندیمش، صدای بالینیِ ۱۸ سالگی تا ۲۶ سالگیام بود. به معنای دقیق کلمه.
و این تاکید را از سر عادت نوشتاری نمیگویم. منظورم دقیقاً اشارهی عینیِ آن است: بالینی.
همهی آن هشت سال ستونی از کاستهایش را کنار ضبط و تختم داشتم و صدای او بود که مرا تحویل خواب میداد.
جوری آن را شنیدهام و جوری آن را به درون خود راه دادهام که زیر هر سلولی از وجودم، چرخشی از آوایش آرمیده.
آواز او چنان ژوست روحم بود که برایم هیچ فرق نمیکرد آن را کِی، کجا، به چه بهانهای، در چه شرایطی و با چه کیفیتی و خوانده یا ضبط کرده (علیالخصوص آن سالها که «کیفیت»، یک امر لوکس و غیرقابل انتخاب بود). چه وقتی با اسم سیاوش داشت میان گلها پا میگرفت، چه وقتی تمیز و کلاسیک و در اوج، بیگجهخانی و مشکاتیان را کنار خود داشت و بیداد سر میداد، چه وقتی درجهی اکو را کمی بالا میبرد و کل کاست نوا را به پژواکی در شبستانی زیرزمینی شبیه میکرد، و چه وقتی در کلبهی باصفای شاپور نیاکان و دیگر دوستان، صدایش با یک هامِ محفلی ضبط نامرغوب و خانگی میشد و هرازگاه یکیشان با طرح جلدی زشت به بازار سیاه میدان انقلاب درز میکرد و جانمان را مینواخت.
شجریان درست و رخشنده و بیگزند. حرفی در آن نیست.
اما از یاد نبریم هنرمندان دورادورِ او را.
از رضا ورزندهی آن سالها تا مجید درخشانیِ این سالها، دهها و بلکه هم صدها شاعر و نوازنده و آهنگساز کنار او غوغا کردند تا جلوهی صدایش هزاربار گیراتر به گوش ما برسد.
مگر میشود جلوهگریِ تابناک تارِ فرهنگ شریف در گلهای تازه ۱۰۴ (طفیل هستی عشقاند آدمی و پری…) را از یاد برد، که از همان ابتدایِ پیشدرآمد چنان رنگینکمانِ هوشربایی دور برنامه میکشد که برای سیاوش جوان راهی جز درخشندگی باقی نمیگذارد.
و مگر میشود تانگویِ دونفرهی شجریان و نی محمد موسوی در نوا را فراموش کرد که چطور دور هم و دور غزلی از سعدی میپیچند و میپیچند و در هر چرخش، هرکدام پا جای پای دیگری میگذارد و پیش میروند (بگذار تا مقابل روی تو بگذریم….)
و مگر میشود به قول سایه: میراث ماندگار لطفی و شجریان در ابوعطا (مفلسانیم و هوای می و مطرب داریم…) را شنید و شاکرِ فرصت حیاتی که در اختیار داشتیم، نبود؟