45
چند تکّه از نامهای متعلّق به همین روزها… / محسن آزرم
همهچی شاید از غروبِ پنجشنبهای شروع شد که نشسته بودیم توی آن کافه کوچکِ خیابانِ هشتم و حرف نمیزدیم و آسمان را نگاه میکردیم که داشت تاریک میشد و خیال میکردیم همهچی از پنجشنبه قبلیاش شروع شده است که آسمان صاف بود و ابر نبود و آفتاب بود و ما قدم میزدیم و خیال میکردیم که داریم در مسیر زندگی راه میرویم و خیال نمیکردیم که زندگی اصلاً چیزِ دیگریست و دلمان به همین کافه کوچکی خوش بود که بوی خوشِ قهوهاش از سرِ کوچه میآمد...