37
پساساختارگرایی و نقد فرهنگ / خوزه مِرکیور / مهدی نصرالهزاده
اظهارات جامعهشناسانه قبلی به ما در درک این نکته کمک میکنند که چرا نظریهافشانی (theorrhea)ــ نظریهای که
عمیقاً از خودش راضی و مطمئن استــ نوع خاصی از فرهنگ دانشگاهی، که همان علوم انسانیِ نضجگیرندهی جدید
باشد، را بستری مناسب برای رشد و تکثیر خود یافت. اما توجهِ تحلیل ما بیش از آن که به چرایی نظریهی ساختارگرا،
و بهویژه پساساختارگرا، باشد به چیستی آن است. بر این اساس، ما باید سرانجام به فحوای ایدئولوژیک آن بازگردیم و
بپرسیم که از بطریهای مات علوم انسانی جدید چه شرابی سِرو میشود؟
در بحث مختصرمان دربارهی اعاظم نقد فرهنگ (Kulturkritik)، آنگونه که اَلن مِگیل از آنان سخن گفته، دیدیم که بیشتر
گونههای پساساختارگرایی ریشه در زیباییباوری (aestheticism) نیچه دارند. هابرماس نیز، در یکی از آثار بلند و
مهمش، گفتمان فلسفی مدرنیته، که مانند کتاب پیامبران افراطِ مِگیل در سال 1985 منتشر شده است، بر روی میراث
نیچهای تمرکز میکند. در نظر هابرماس، نیچه پیشقراول اصلی واکنشهای «پسامدرن» علیه روح فرهنگ مدرن و
نشاندهندهی نقطهی عطفی در تاریخ ورود ما به جهانی پسامدرن است. نیچه، که بلوغ فلسفیاش را در فردای شکست
انقلابهای سال 1848 به دست آورده بود، منکر هر گونه باور تاریخینگرانه به قدرتِ رهاییبخش فلسفه (جانمایهی
ایدهی «عقل در تاریخ» هگل) شد. افزون بر این، او نقش اصلاحی و جبرانکنندهی فرهنگ والا در ذیل سرمایهداری را
نیز نفی نمودــ ایدهی فرهنگ بهمثابهی نَفَسِ راحتی که بهاصطلاح جامعه میکشد، آنچه برگسون بعداً از آن به مازاد روح
تعبیر کرد و ادعا میشود که جامعهی تکنولوژیک ما عمیقاً از آن تهی است.
به گفتهی هابرماس، نیچه، با توجه به شکست تاریخینگری، خود را بین این دو گزینهی بدیل نظری سرگردان یافته بود:
یا میبایست، در تلاش برای نجات عقل فلسفی از کاستیهای تفکر تاریخینگر، شکلی از «نقد درونمانِ» عقل فلسفی
را در پیش میگرفت (توصیفی که بهخوبی دربارهی تکاپوی نظری خود هابرماس صادق است)، و یا میتوانست برنامهی
عقلانی فلسفه را بهتمامی تعطیل کند. نیچه راه دوم را انتخاب کرد. راهبرد متناقضنمایی که او اتخاذ نمود راهبرد
واژگون کردن عقل بود. نیچه، با عقلناباوری تمامعیاری که بیمحابا آن را به رخ میکشید و بدان مباهات میکرد،
عقل را بهمثابه شکلی از ارادهی معطوف به قدرت نفی نمود و قضاوتهای ارزشی را عاری از هر گونه توان معرفتی
دانست.
نیچه با انجام این کار صرفاً نخستین کسی نبود که به زیباییشناسی مدرنیستی شکلی مفهومی بخشید و آن را بهمثابهی
شیوهی دیونوسوسی و بازیگوشانهای از تحول و انکار نفس معرفی نمود: او همچنین بازتعریفی افسونکننده و
زیباییمحورانه از تفکر به دست داد. در خودِ نظریه، تحلیل مستمر منطقی خوار شمرده شد و در عوض «زندگی» و
بصیرت وحشی و رامناشدنی بر جای آن نشست. اینچنین، همزمان با کاسته شدن از قدر لوگوس، «موتوس»، یا
اسطوره، بر صدر نشانده و فعال مایشاء شد. برخلاف واگنر که اسطوره برایش هر چه بیشتر خصوصیت مسیحی و
نوستالژیک پیدا کرد، در مورد نیچه عنصر اسطورهای واجد نیرویی معطوف به آینده میشود و در برابر انحطاط و
سرکوب غریزه قرار میگیرد. اما این صحه نهادن و برتر شمردن امر زیباییشناختی خود در تضاد با نفس روح
حاکم بر پروژهی مدرنیته بود؛ زیرا...