مقالهی «وسیع بود و تنها و سر به زیر و سخت...» نوشتهی لیلا پوربابک است. لیلا پوربابک این مقاله را بر اساس گفتوگویی با نعیم حقیقی دربارهی برادر وی، ناصر، نوشته است. ناصر حقیقی یکی از عکاسان فراموششدهی معاصر است.
بخشی از مقاله:
دوشنبه نهم آبان ماه 1390. یک صبح پاییزی تمام عیار، کمی سرد، باآسمانی ابری بعد از 4 روز بارندگی مداوم در تهران. و برای من با رنگ وبویی دیگر، که قرار صحبتم بود با آقای نعیم حقیقی برادر ناصرحقیقی، عکاس بزرگ و متأسفانه فراموش شده.
باهیجان و کمی بیشتر، دلشوره، خودرا آماده پرسیدن سؤالات میکردم که برخلاف رسم مألوف همه مصاحبهها، اولین سؤال را او از من پرسید: «چه شد که بعد از این همه سال به فکرناصرافتادید؟» و من ازپیشنهاد آقای عالی راجع به اختصاص دادن پروندهای درمورد ناصرحقیقی گفتم. و لطف خانم لیلی گلستان درپیگیری ماجرا و گرفتن شماره آقای نعیم حقیقی و تماس من و باقی قضایا...
اولين سؤالم راجع به بيوگرافی ناصرحقيقیست:
«ناصر در سال 1310 در تهران به دنيا آمد. دوهی ابتدايی را در دبستان فردوسی خيابان طالقانی (تخت جمشيد سابق) گذراند و سپس به دبيرستانهای فيروزبهرام و البرز (کالج سابق) رفت. به دليل مشکلات و مسائل خانوادگی (که البته بيشتر ناشی از ضعف مديريتی پدرم بود) مجبور به ترک دبيرستان شد. و بعد از آن به دنبال جدايی پدر و مادرم، ناصر به نوعی سرپرست و پدر ما شد. و به دليل اختلاف سنی نسبتاً زيادي که با بقيه خواهر و برادرها داشت. با نعمت 8 سال، با من 14 سال و با نيّره خواهر کوچکم 16 سال (خواهربزرگترمان درّی قبلا ازدواج کرده بود). اين مسئوليت به نوعی در او تثبيت شد تا آنجا که ترک تحصيل کرد و مشغول به کار شد. اما تصوير مهم و پررنگی که در ذهن من نقش بسته است، اين است که حتی در دورترين خاطراتم (شايد مربوط به 4 يا 5 سالگي) هميشه دوروبرم دوربين و سه پايه وجود داشت...