67
نقاشی و نقشگذاری: چهار نقاش، چهار درون، چهار اثر / مهدی نصرالهزاده
این مقاله مهدی نصرالهزاده توصیف آثار چهار نقاش فیگوراتیو ایران است: بهمن محصص، فرشید ملکی، امید مشکسار و فریدون غفاری
در نگاه نخست، و شاید در مقبولترین سطح برخورد، تراکم لکههای رنگی نشسته بر سلفپرترههای فریدون
غفاری تداعیکنندهی تراکم روح یا ثقل وجود است. چنان است که گویی نقاش با هر لکه و لایهای که بر روی بوم
گذاشته لکه و لایهای از وجود خودش را کنده و بر بوم نشانده است، مگر از این طریق بتواند عمیقترین لایههای
وجودش را در فرایندی طولانی و جانکاه تعین بخشد و آن را به تماشا بنشیند ـ و بگذارد. چنین اقدامی، که به تعبیر
آرنهایم، البته در زمینه و معنایی متفاوت، مصداق نوعی اقدام «مرکزگرایانه» است، در تقابل با نظام دیگری قرار
دارد که آرنهایم آن را «مرکزگریز» خوانده است. لازمهی رفتن به درون، یا آنگونه که مصطلح است رفتن به
اعماق وجود، تصور وجود کانون یا مرکزی است که در درون قرار دارد و هرگونه گرایش به بیرون و
درآمیختن با جمع صرفاً مصداق فاصله گرفتن هرچه بیشتر از آن است. فرض همهی این تعابیر بلند و کمابیش
رمانتیک وجود مرکز یا روحی است که زندگیِ اصیل میباید سراسر وقف تعین بخشیدن بدان شود. اثر هنری
اصیل نیز یکی از مصادیق اعلای این تعینبخشی است. این امر بهویژه زمانی تبدیل به یک اصل انتقادی و معیار
ارزشگذاری میشود که گرایش غالب زمانه را گرایشی مرکزگریزانه بدانیم، گرایشی که از تعین بخشیدن به
روح، بهعنوان اصلیترین رسالت ادعاییِ هنر، استعفا داده است و عاری از روح و معنا، تنها بازیبازی و، خود
را ملعبهی دست بازار و بازاریان میکند.
بر طبق دیدگاه بالا، کار کسانی مانند غفاری، در تضاد با جوّ غالب و وضع رایج، احتمالاً مصداق بازگشت به
سنت اصیل نقاشی به مثابه یک حرفه مصداق رفتن به درون و تعین روح است. در نگاهی کلانتر، این رویکرد
قائل به آن است که بین هنر و حقیقت ربطی وثیق وجود دارد و هرگونه هنری که نسبتی با شناخت، و خودشناسی
برای مثال اعلای شناخت، نداشته باشد کاری جعلی و بیارزش است، حتی اگر قیمت فراوردههای آن در بازار
هنر سرسامآور باشد. بر این اساس، سلفپرتره جایی است که پیوند بین هنر و خودشناسی به کاملترین شکل
نمودار میشود، چه در اینجا «خود» بهعنوان منشأ هرگونه شناخت در جایگاه سوژه یا موضوع نقاشی مینشیند.
اما در سطحی دیگر، اقتضای این رویکرد وجودگرایانهی خاص معطوف شدن به «موضوع» بهطور عام و
تلاش برای درک و انکشاف حقیقتِ موضوع در قالب اثر هنری است. میتوان دانست که «موضوع» در این
معنای کلمه الزاماً و بهنحوی بیواسطه نباید «خود» باشد، و نیل بدان نیز نه فقط با رفتن به درون میسر نمیشود،
بلکه اتفاقاً نیازمند معطوف شدن به بیرون است.
در روایتهای کیمیاگرانه از خودشناسی، رفتن به درون مرادف است با سقوط در اعماق تاریکی (نِکیا، Nekyia).
و سقوط در اعماق تاریک ربطی وثیق به ایده یا ایماژ «خورشید سیاه» (Sol niger) دارد، خورشید سیاهی که در
روایتهای باطنی و کیمیاگرانهی ارائهشده از آن، با ایدههایی همچون «شب تاریک روح»، «نابودی و
فناپذیری»، پوسیدگی و تباهی، تن و ماده و خاک و ناخودآگاهی شناخته میشود ـ در برابرِ خورشید روشن و پیوند
آن با جان و روح و آسمان و باد.