در مقالهی حاضر خیزران اسماعیلزاده از اهمیت تاریخی «دایرةالمعارف هنر» رویین پاکباز نوشته است.
بخشی از مقاله:
تاریخ هنر نقطهی کانونی همه کسانی است که به هنر ارتباط دارند. آنان که اثر هنری خلق میکنند، آنان که دربارهی هنر میاندیشند و مینویسند و آنان که در اقتصادِ سیاسی هنر جایی برای خود یافتهاند. تاریخ هنر ــ اگرچه در ادعا نگاهی بیطرفانه و فاقد پیشفرض و ارزشگذاری داردــ چارچوبهای روایی و مفهومی را میسازد، آثار و هنرمندان و دورهها را گزینش میکند، پیش میآورد، میشناساند یا حذف میکند و جایی مهم در میانهی نظریه و فلسفهی هنر اشغال میکند که موضوعشان امر کلی و انتزاعی است و امر تکین که اغلب موضوع نقد هنر است. تاریخ هنر دربارهی «بسیاری» سخن میگوید که قرار است نام پیدا کنند، طبقهبندی شوند، برچسب بخورند و در قفسهی مربوط به خود سامان داده شوند. روشی معمولاً آکادمیک، مکتوب و ایجابی که سنتی معمولاً غربی شناخته میشود.
.با چشمپوشی از نمونههای ابتدایی تألیف تاریخ هنر در یونان باستان و کار کسانی چون پلینی در سدههای میانه و آلبرتی و وازاری در رنسانس، تاریخ هنرنویسی در غرب بهنوعی دیرتر، از نیمهی قرن هجدهم به شکل یک دانش درآمد؛ ضمن تألیف چند کتاب نظری بنیادین مرتبط با اندیشهی هنر و با اتکاء بر کشفیات باستانشناسانه، مبتنی بر رابطهی دیالکتیکی میان فلسفه و نقد،که بهنوبهی خود استتیک را بنیاد میبخشید. نوشتن نخستین تاریخهای جدی هنر، سربرآوردن معلمان تاریخ هنر و نظریهپردازانی که هنر را موضوع کار خود قرار داده بودند از دل قرن هجدهم و سنت غالباً آلمانی، تصادفی نبود. در قرن هجدهم تمایلی بنیادین برای نظمدادن، دقت در جزئیات و وحدتبخشیدن آنها از حیث فرم و انسجام دقیق منطقی وجود داشت. اما تا آن زمان پنداشت عمومی دربارهی هنر امری بهتمامی ذوقی بود که هنر را از آنچه بهعنوان «علم» شناخته و دستهبندی میشد، بهلحاظ ساختاری و ماهیتی متمایز میکرد. از قرن هجدهم رفتهرفته این آگاهی در ذهن غربی پدیدار شد که هر آنچه به فرهنگ و ذیل آن هنر مربوط است، از سرشتی دوگانه برخوردار است و این دوگانگی را باید در نظریهی هنر، زیباییشناسی، نقد هنری و تاریخ هنر بهرسمیت شناخت. نقد ادبی، شعر، خطابه و هنرهای زیبا مقولاتی با طبیعت ذوقیاند و از تأثراتی بهمفهومدرنیامدنی حاصل شدهاند و عنصر خِردگریز در خود حمل میکنند؛ اما مطلقاً نمیتوان آنها را به حوزهی انباشتهای بیچارچوب و بیقاعده مرتبط دانست. تقابل میان خِرَد و تخیل، میان قاعده و نبوغ، و میان مفهوم و تصویرْ تصدیق و تأیید میشود؛ اما ذهن غربی پس از روشنگری، برای بهچنگآوردن و روشن و متمایزکردن آنان به هدف «شناخت» میکوشد. اندیشیدن به ذوق، تخیل و هنر و سربرکشیدن تاریخ هنر از این سنت، بیش از هرچیز وضعیت آن را در میان دانشها و «فقدان» آن را در سنتهای غیرغربی روشن میکند. بیدلیل نیست که تاریخ هنر به دقیقترین شکل و نزدیکترین فرمی که امروز میشناسیم از سنت آلمانی و کار کسانی چون وینکلمان سربرآورده است. آثار وینکلمان توسط گوته و شیللر،که هردو دربارهی تاریخ هنر نوشتند، خوانده شد. با سنجش نیروی داوری کانت و بعدتر درسگفتارهای زیباییشناسی هگل هنر بهعنوان موضوعی، برای تفکر فلسفی، معنا و قوام یافت. فلسفهی هگل الهامبخش کارل شنس در تاریخ هنر شد. کتابنامههای هلندی شنس بنای تئوریک تاریخ هنر را بهعنوان یک دیسیپلین خودبنیاد گذاشت و کتاب تاریخچهی هنرهای زیبای او یکی از نخستین بررسیهای تاریخ هنر از عهد باستان تا عصر رنسانس شد که تکنیکهای تاریخ هنر را در دانشگاههای آلمانیزبان تسهیل می بخشید.
.با این مقدمهی شتابزده دربارهی شکلگیری سنت تاریخ هنرنویسی در غرب و ارتباط آن با نظمبخشی روشنگری، میشود نیمنگاهی هم به سنت فرانسوی انداخت و از پیوند آن با یک رخداد دیگر در سنت فرانسوی عصر روشنگری، بر اتفاق مهمی انگشت گذاشت که با تألیف کتاب اخیر رویین پاکباز، دانشنامهای مبتنی بر تاریخ هنر، بسیار دیرهنگام اما بههرحال فرخنده نصیبمان شده است.