بحث این شماره در مورد ژانر طبیعتبیجان است؛ ژانری كه از یك سو از دیرباز محل نمایش قابلیت نقاشی برای فریب چشم به عنوان یكی از قدیمیترین و شناختهشدهترین سوداهای این هنر بوده است (چنانكه در حكایت زئوكسیس و انگورها و پرندههای فریبخورده میبینیم)، و از سوی دیگر همزمان به خاطر این نوع توجه جزءنگرانه به جزییترین و بیاهمیتترین واقعیتهای زندگی معمولِ روزمره (در مقابل زندگی قهرمانی مردان نامی و حكایات بزرگ تاریخ و مذهب و اساطیر به عنوان اصلیترین موضوعات سنتی نقاشی) مورد نكوهش بوده و نازلترین جایگاه را در سلسلهمراتب سنتی ژانرها به خود اختصاص داده است. چنان كه نورمن برایسون اشاره میكند، همین مسئله، و این تصور كه از میان تمامی ژانرهای نقاشی طبیعتبیجان از همه كمتر مستعد پذیرفتن ویژگیها و معانی روایی است، منجر به آن شده كه این ژانر تا دهههای اخیر از همه كمتر مورد مطالعه قرار گرفته است.
توضیح بیشتر در مورد مقالاتی كه پیشرو دارید در یادداشتهای ابتدای برخی از آنها آمده است. اما به طور خلاصه، دو متن اول مقالاتی هستند كه اصلیترین مسائل و خاستگاههای تاریخی این ژانر را با زبانی روشن طرح میكنند. متن بعدی مقالهای تألیفی است كه این زمینههای تاریخی و فرهنگی را در چارچوبی مفهومیتر بررسی میكند. مقاله بارت منحصراً در مورد طبیعتبیجان نیست، بلكه كل فضای تصویری هلند قرن هفدهم كه یكی از نقاط شكوفایی مهم انواع نقاشی از جمله طبیعتبیجان بوده است را مورد توجه قرار میدهد (كه متن كوتاه شیفرر در مورد یكی از طبیعتبیجانهای معروف بهجامانده از آن دوران را میتوان به عنوان مكمل آن قرائت كرد). دو متن شاپیرو و استیون كراوِل نیز با یكدیگر پیوندهایی دارند. هردوی آنها از یك سو به تحلیل مشهور هایدگر از نقاشی ونگوگ از یك جفت كفش میپردازند، و از سوی دیگر از آن فاصله میگیرند و با تكیه بر درك متفاوتی از امكانات مدرن طبیعتبیجان به نقد آن میپردازند. مقاله كراول را در عین حال میتوان به عنوان تحلیلی موجز و روشنگر از آثار جورجو موراندی قرائت كرد. اما متن آخر یادداشتی در مورد یك طبیعتبیجان ایرانی است، كه میتواند از نظر تلاقی برخی وجوه فرهنگ بصری «ایرانی» با امكانات سنتی ژانر طبیعتبیجان مورد توجه باشد.