«شهر» همواره صحنه نمایش تحرک و انرژی مدرنیسم بوده و هست. مدرنیسمی که می تواند حسی از ریشه های خود را به ما باز بتاباند که به موجب آن با مردمان دیگر مرتبط شویم. مردمانی که پیشتر، در جوامعی اساساً متفاوت با جامعه ما، زخمهای مدرنیسم را در جامعه و شهر خود تجربه کردهاند. میل ما به ریشه داشتن در یک گذشته منسجم و با ثبات، در کنار میل سیری ناپذیر ما به رشد ـ آنهم نه صرفاً رشد اقتصادی بلکه رشد در تجربه، در لذت، در معرفت، در حس و حیات ـ رشدی که پیوندهای عاطفی ما را با دنیا های گم شده مان می گسلد، وضعیت متضادی را آشکار ساخته است. بینالمللی شدن زندگی روزمره در بستر امکانات نامحدود زندگی نوین و اشتیاق ما برای زیستن در این امکانات و تجربه مدرنیته ما را به جهانی نزدیک میکند که در آن «همه چیز آبستن ضد خویش است» و «هر آنچه سخت و استوار است دود می شود و به هوا می رود».