12
خیال خلاق در عرصهی واقعیت / محمدرضا اصلانی
از سفر آمده بود، سفری به دشتهای ایران. و من از کوههای ایران میآمدم که آنجاها سرباز بودم. از پشت میزش که در دفتری بود در تلویزیون ملی ایران، آمد و بر مبل نشست. و مجموعهای عکس روی میز. نگاه فضولانهی من، و اشتیاق همیشگی او که برانگیخته شد. و میگفت از دشتهای ایران. این حضور همیشگی سکوت، این گویاییِ پیش رونده، این افقهای دور ممتد متخیّل در دستهای او که عکسها را میگرداند و میگفت؛ انگار ایران زیر و رو میشد، باز میشد، دوباره بسته میشد.