هربار که عکس جاکوملی، "اسکانو، 1963" را میبینم، همیشه به یاد "استیون" جیمز جویس میافتم، "تاکو کوچولو همو بود..." و این پسر بچه برای من درون این کادر، نوعی زندگی ادبی دارد و از هر شخصیت واقعی برایم زندهتر است. شاید همین تداعی و احساس، موجب شده که به واسطهی این پسربچه، جاکوملی را عاشقانه دوست داشته باشم؛ تا اینکه قرار شد به بهانهی مرگش، در موردش بنویسم (البته با تأخیری نسبتاً طولانی، و با هراس از اینکه چنین نوشتاری، شاید دیگر مرا از جاکوملی، این پسربچه و باقی آثارش دور کند، و برای همیشه). زیرا مرگ هنرمند، یکی از بهترین بهانهها برای نوشتن در مورد زندگی اوست. گویا تنها با مرگ است که انسان به انسانی کامل تبدیل میشود و نه با علم و اخلاق و فضیلت. انسان اخلاقمدار، اگر نمیرد گویی هنوز کامل نیست. گویی توسط مرگ. نقطهی پایانی بر زندگی و تحول صوری و معنایی آثار هنرمند قرار میگیرد و این آثار حیات خود را دیگر نه به او، بلکه به ما (مخاطب) وامدار و وابستهاند. با مرگ هنرمند، ظاهراً گفتههای ما چیزی نخواهد داشت که از آن بترسند، چیزی به نام آینده؛ لذا از مخاطرهی پیشگویی رهایی مییابند و در بقایای گذشته بهدنبال روح سرگردان هنرمند میگردند. ...