34
بدون حرف / امیررضا آهویی
خیس عرق بودم تمام بدنم میلرزید افکارم با سرعت نور از مغزم رد میشدند بعضیها شون هم میموندند و با صدای بلند شروع میکردند به حرف زدن مغزم شده بود یک مهمونی شلوغ پر از همهمه و سروصدا داشتم دیوانه میشدم به خودم گفتم دیوانه شدم لباس خوابم از خیسی چسبیده بود به تنم گرم شده بود آتیش گرفت مهمونا همه فریاد زدند آتیشش آتیشش فریاد زدم ساکت..... ساکتتتتتتتتتتت اونا بلند تر فریاد میزدند هیچ راهی نداشتم دیدم یک سری از مهمونا دارند با سرعت نور از مهمونی میرن بیرون پریدم سوار کوله یکیشون بشم خودمو نجات بدم باسر منو کوبوند به دیوار دیگه یادم نیست چی شد...