22
آوانگارد و تمامیتخواهی / تزوتان تودوروف / مهدی نصرالهزاده
وجه مشخصه تاریخ مدرنیته تحولی عظیم است: گذر از جهانی که دین و مذهب قوامبخش آن
بود به جهانی که منحصراً بر حسب معیارهای انسانی و ارزشهای اینجهانی سامان یافته است.
این فرایند رهایی و انسانیسازی، که چندین قرن در جریان بود، به دو شکل اصلی ظاهر شده
است: نخست، در قالب پروژه جایگزینی مطلق الوهی با نوعی مطلق جمعی و انسانی، همان که
انقلابیون فرانسوی از آن به «ملت» تعبیر کردند؛ هرچند از هنگامی که انقلاب موجد ترور یا
حکومت وحشت شد شور و شوق اولیه برای این پروژه نیز رو به افول نهاد. در این زمان
جدال بر سر آزادی به سرکوب آزادی انجامیده بود و آیا این خود دلیل محکمی بر غلط
برنامهریزی شدن این پروژه از ابتدای آن نبود؟
در این زمان کسانی که بهرغم ناخرسندی از وضع کنونی خواهان بازگشت به گذشته
نبودند راه دومی را جستجو کردند: مطلقی که برای فردِ مستقل یا خودآیین دستیاب باشد.
جستجویِ خودِ این راه دوم نیز شکلهای گوناگونی به خود گرفت؛ در تأثیرگذارترینِ آنها
مطلق فردی همان زیبایی دانسته و به طرفداری از چیزی پرداخته شد که فردریش شیلر تربیت
زیباییشناختی انسان خوانده بود. این آموزه همان رمانتیسیسم بود که نخست در آلمان و سپس
در سرتاسر اروپا اقبال پیدا کرد؛ رمانتیسیسم از شاعران بهجای پیامبران و از اثر هنری به
جای دعا و نیایش تجلیل کرد. این سخنِ یکی از سخنگویان جنبش است که «زیبایی در ذاتِ
مطلقِ خود همان خداست».
این واقعیت که رمانتیسیسم چنین نقشی را برای هنر و شعر، مظاهر نمونهوار امر
زیبا، در نظر گرفته بود به معنای غفلت از دیگر فعالیتهای انسانی نبود: شیلر و جانشینان او
تربیت زیباییشناسی و نگرش سیاسی را کاملاً به هم مربوط میدانستند. یکی از بهترین
نمونههایی که از میل به بهبود وضع انسانی با عمل در هر دو ساحت زیباییشناسی و سیاست
در اختیار داریم ریچارد واگنر آهنگساز آلمانی است. واگنر متأثر از اندیشههای انقلابی
میخائیل باکونینِ روس در شورش سیاسیای که از 1848 تا 1849 در درسدن جریان داشت
شرکت نمود و پس از آن که به دلیل سرکوب شورش ناچار به گریز از کشور و پناه گرفتن در
سوئیس شد در قالب دو نوشته («هنر و انقلاب» و «اثر هنری آینده»، هر دو نوشتهشده به
سال 1849) اندیشههای خود را دربارهی هنر و رابطه آن با جامعه تبیین کرد.
نوشتههای یادشده این نکته را روشن میکند که واگنر تمنای امر مطلق داشته است اما
آن را در دین سنتی نمیجسته است. در نظر او هنر بهترین مظهر امر مطلق بود: هنر همان
«دینِ زنده نمودیافته» بود. به گفته واگنر، بر همین مبناست که رابطه دوطرفه میان فعالیت
هنری و زندگی اجتماعی استوار میشود. رشد و شکوفایی هنر منوط به آن است که جامعه
مطلوبترین شرایط ممکن را برای آن فراهم آورد. اکنون، منظورْ جهان واگنر است آنگونه که
اوضاع و احوال آلمانِ روزگار وی آن را تعیین کرده بود، از تحقق آن شرایط فاصله بسیار
داشت. لذا، جهان باید دگرگون میشد؛ انقلاب مطلقاً ضروری بود. علاقهمندی واگنر به
سیاست فقط تا آنجا بود که سیاست بتواند زمینهساز رشد و شکوفایی هنر شود. در نظر او،
انقلاب اجتماعی نه غایتی فینفسه، بلکه ابزاری برای انقلاب هنری و بنا کردن عمارت جدیدی
از هنرها بود.
عطا کردن چنین افتخاری به هنرمندان از چه روست؟ این نقطه همان جایی است که
پای دومین بخش از رابطه میان هنر و جامعه به میان میآید:...