در سه ماه گذشته شرایطی را تجربهکردهایم که طی آن انتشار مقالات تخصصی دربارهی هنر، ظاهراً ضرورت و توجیه خود را از دست داده است. ما در این مدت از نویسندگان حرفه: هنرمند خواستیم که دربارهی مسائل اصلی فرهنگ وارد بحث و گفتوگو بشوند؛ اما شدت و حدت مسائل سیاسی و رویدادهای خیابانی چنان زیاد بود که از قلم آنها نیز جوهر سیاست جاری شد. بنابراین ما خودمان را موظف دانستیم که در این شرایط امکان نشر افکار و ایدههای آنها را فراهم کنیم. این گفتهها الزاماً نظرات حرفه: هنرمند نیست؛ اما امیدواریم تکثر آرا و نظرات، نه به برخوردهای سلبی و تهاجمی، که به گفتوگوهای سازندهای منجر شود و دستکم محل بحث و نقاط اشتراک و افتراق را روشن کند./ حرفه: هنرمند
پیشدرآمد
جستار «کنش سیاسی روشنفکرانه در شرایط انقلابی ناگزیر» این بخت را داشت که از توجه بزرگوارانهی خوانندگانی ارجمند برخوردار بشود، اما طبیعتاً پرسشها و انتقاداتی را نیز برانگیخت. عمدهی نقد و نظرها ناظر به بخش پایانی نوشتهام بود. دفاع از تجمعات اعتراضی آزاد به مثابه روش درست. کسانی که مشی اصلاحطلبانه دارند مسألهیشان این بود که چگونه میشده است یا میشود این امر را تحقق بخشید. کسانی هم که مشی انقلابی دارند مسألهیشان این بود که حتی اگر میشد یا بشود نیز سودی ندارد و تنها امکان تغییرات اساسی را عقب میاندازد. در این جستار تکمیلی میکوشم در حد توانام به مسألههای هر دو گروه بپردازم و گزینهی مطلوبام را روشنتر توضیح دهم. البته پیش از آغاز بحث این را هم بگویم که یک دسته نقد و نظر دیگر نیز به دستم رسید که به آنها در یادداشتی جداگانه جواب دادهام چرا که در نهایت حیرت من دربارهی دشنام و مشخصاً فحشهای جنسی و جنسیتی بود. به گمانم سوءتفاهمهای پیرامون ماجرا آنقدر جدی بود که نیاز به بررسی روشنگرانه داشته باشد، ضمن اینکه ارتباطش به موضوع این جستار نیز فرعی بود و بیشتر حکم ذیل و حاشیهای بر بحث خشونت را پیدا میکرد که شاید اصل و متن این جستار را تحت تأثیر قرار میداد (به هر حال آن یادداشت هم در دسترس است و علاقهمندان به موضوع میتوانند ببینند: اینجا).
جنگ اول
در همین آغاز بگویم که این جستار نیز مانند جستار پیش طولانی خواهد بود. این را از این جهت میگویم که دوستانی از سر لطف گفتند در این شرایط کوتاهتر بنویسی بیشتر خوانده خواهد شد. اما من باور دارم که فرم همان محتواست. با فرم توئیتر حتماً میشود گزینگویه یا شعار یا تذکر نوشت ولی نمیشود موضوعی را به صورت جامع بررسی کرد. جستار به عنوان یک گونهی نوشتاری و تحلیل به عنوان کاری فکری اقتضائات و نیز امکانات خود را دارد. برای از دست ندادن امکاناتشان باید با اقتضائات آنها کنار آمد. برخی مقالههای فنی فلسفیام را در دو-سه صفحه نوشتهام (بنگرید به «اندیشههایی برای اکنون») و «دفتر یادداشتهای بد» بنیادش بر کوتاهنویسی است. ولی جستارهای تحلیلیام را نمیتوانم در آن قالبها بنویسم. نمیشود این کار را کرد چون چنانکه گفتم فرم و قالب با محتوا و مضمون سنخیت دارد و حدود و ثغور آن است. از این جهت آرزو میکنم در این روزگار پرشتاب با شکیباییِ اندیشیدن و ارزیابیِ چندسونگرانه همراهی کنید. مهمتر آنکه در نظر داشتن پیوند ناگسستنی قالب و محتوا خود در انتخاب راه درستتر در میان راههای پیش رو مدخلیت تام دارد. در انتهای این جستار به این ماجرا بازخواهم گشت.
چند مفهوم بنیادین
بگذارید جستوجو در پی راهکارهای عملی کردن اعتراضهای اجتماعی و دفاع از سودمندی آنها را پس از اشاره به دلالتهای چند اصطلاح بنیادین این جستار و ایضاح مفهومی آنها آغاز کنم. مفاهیم انقلاب و اصلاحطلبی را در شاخههای گوناگون دانش و در زبانهای مختلف، اشخاص متفاوت به معانی دقیقاً یکسان به کار نمیبرند. بنابراین من در این بحث مراد خودم را از آنها معیّن خواهم کرد. طبیعی است که بحث بر سر الفاظ نیست و بر سر مصادیق آنهاست. پس اصراری بر الفاظ ندارم (لا مشاحّه فی الاصطلاح) و مهم مدلولهاست. اگر کسی این اصطلاحات را به معانی دیگری به کار ببرد ولی در مصادیق و شیوهی برخورد با آن مصادیق اختلافی نداشته باشیم همرایایم.
انقلاب و اصلاح
انقلاب را بر هم خوردن نظم اجتماعی موجود یک جامعه و براندازی حاکمیت آن به صورت ناگهانی و از طریق همهی راههای ممکن از جمله توسل به خشونت در نظر بگیریم. به عبارت دیگر در انقلابها انتقال قدرت به صورت تدریجی و آرام و در امنیت و نظم انجام نمیشود. آن گروه از انقلابیون که به قدرت میرسند (از آنجا که انقلابکنندگان بیشتر و متنوعتر از حاکمان پس از یک انقلاباند همیشه تنها گروهی از آنها به قدرت میرسند) حکومت انقلابیِ خود را تشکیل میدهند و برای تثبیت قدرتشان تلاش میکنند. در انقلابها مخالفان ضدانقلاب نامیده میشوند و پیشاپیش محکوماند. این محکومیت تبعات قهرآمیز نیز دارد. معمولاً برندگانِ یک انقلاب خود را در سوی درست تاریخ میدانند و پیروزیشان را نشانهی این همسویی میبینند و بنابراین حذف و طرد مخالفان را امری طبیعی و ضرورت تاریخ قلمداد میکنند. انقلابیون پیروزمند در سوی درست تاریخاند و مخالفان محکوم به شکست و رفتن به زبالهدان تاریخ. حذف قهرآمیز مخالفان سرنوشت محتوم آنهاست و بیرون از دایرهی خواست این و آن.
اصلاحطلبی کوشش برای ایجاد تحول و تغییر در وضع سیاسی و اجتماعی است. در اصلاحطلبی تغییراتِ ناگهانی و خشونتآمیز مطلوب نیست و پذیرشِ تدریجی بودنِ فرایندِ تحول اصل است (در انگلیسی در سیاقِ بحثهای سیاسی و اجتماعی اساساً تعابیر reform و evolution با هم تداعی میشود). بنابراین اصلاحطلبان در جهت روشنگری و همراه و همصدا کردن تعداد بیشتری از مردم میکوشند تا بستر تغییرات با هزینهی کمتر (به عبارت دیگر آسیبهای کمتر و خشونت کمتر) مهیا و امکان گذار از مرحلهای به مرحلههای دیگر فراهم شود. اندیشهی اصلاحطلبانه مبتنی بر ضرورتهای تاریخ نیست. تاریخ به صورت پیشینی و پیشاپیش ضرورتی ندارد و انتخابها و سعی و تلاشهای ما در روند وقایع مؤثر است، پس نه سوی درستی در تاریخ وجود دارد و نه زبالهدانی در تاریخ برای دیگران تدارک دیده شده است. پیش و بیش از هر عامل دیگر این خود ماییم که همراه کردن دیگران یا حذف آنها را برمیگزینیم.
به این ترتیب چنانکه در جستار پیش نیز نوشته بودم میان آنچه انقلاب مخملی (velvet revolution) خوانده میشود با انقلاب به معنای کلاسیک آن تفاوتی مهم هست. انقلاب مخملی لحظهی ناگهانیِ به نتیجه رسیدن فرایندی اصلاحی و خشونتپرهیز است. اینکه به انقلاب مشهوری که واتسلاف هاول (Václav Havel) و همراهانش پیش بردند صفت مخملی افزوده شده است دقیقاً برای متمایز کردن آن از انقلابهای کلاسیک و جنبهی خشونتآمیز آنها بوده. از قضا پیشبرندگان آن انقلاب و همانندانشان در کشورهای دیگر اروپای شرقی خود درگیر مبارزه با میراث یک انقلاب کلاسیک بودند.
بر خلاف آنچه در میان ما رایج شده است اصلاحطلبی الزاماً باقی ماندن در چهارچوبهای موجود و حاکمِ سیاسی و اجتماعی نیست. تفاوت اصلاحات و انقلاب نه در میزان تغییرات، که در شیوهی ایجاد تغییرات و روش رسیدن به اهداف است. از آنجا که فروریختن ناگهانی حاکمیت بیشتر به رفتار خود حاکمیت مرتبط است تا رفتار اصلاحطلبانِ هر جامعه و به این ترتیب زمان و چگونگی آن از دست اصلاحطلبان بیرون است آنچه به عنوان مهمترین تفاوت میان انقلاب و اصلاحات باقی میماند خشونت است.
خشونت و خشونتپرهیزی
خشونت یعنی اجبار و آزار بدنی یا روانی. طبیعتاً به این معنا خشونت طیفی گسترده را دربرمیگیرد از کوچکترین بیاحترامیها تا بزرگترین جنایتها. به همین ترتیب خشونتآمیز یا خشونتپرهیز بودن نیز طیف وسیعی مییابد. خشونتپرهیز بودن به معنای مطلق کلمه آرمان و آرزوی بسیار زیبا و دوستداشتنیای است ولی واقعیت این است که این آرمان در عمل و در دنیای واقعی میتواند با تعارضات حلنشدنی مواجه شود (بنگرید به اینجا)، هرچند به هر حال خشونت امری است نامطلوب که کاستن از آن خیر عمومی در پی دارد. در این ایام گاهی دیدهام کسانی خشونت را چیزی میدانند مانند جدیت و میخواهند آن را به معنای مثبت به کار ببرند. خشونت (violence) به معنای تعرّض و تعدّی است، اعمال زور است در جهت سلب امنیت و آزادی دیگری. بنابراین به خودی خود هرگز نمیتواند موجه باشد. دامن زدن به خشونتورزی نه فقط غیراخلاقی است بلکه از منظری سودگرایانه هم نامطلوب است. خشونت نسبت معکوس با مدنیت دارد و در تقابل با تمدن است (بنگرید به اینجا). بر این پایه هرچند خشونتپرهیزیِ مطلق عملاً ممکن نیست، بهتر و درست این است که تا بیشترین حد ممکن از ایجاد خشونت دوری کنیم. بین خشونتپرهیزی مطلق به صورتی که مهاتما گاندی بزرگمنشانه و آرزواندیشانه در پی آن بود و خشونتورزی قهری آن گونه که انقلابیون رادیکال ترویج و تجویز میکنند گزینههای دیگری نیز هست. ما تنها با دو گزینه رویارو نیستیم. با یک طیف مواجهایم. کسانی همچون ژان پل سارتر و فرانتز فانون تصور میکردند داشتن هدفِ پسندیده روش خشونتآمیز را موجه میکند. کسانی همچون آلبر کامو و هانا آرنت بر آن بودند که چنین نیست و خشونتورزی به نیتِ ساختنِ دنیایی آرمانی نقض غرض است. نمیشود با دستان آلوده دنیایی پاک ساخت و نمیشود با ابزاری حاکی از ضعف و نارواداری و نابرابری به امنیت و آزادی و عدالت رسید. کامو و آرنت خشونتپرهیزی گاندیوار نداشتند بلکه خشونت را محدود میکردند زیرا میدانستند هر چه خشونت عادیتر شود آرمانهای اخلاقی و انسانی از دسترس دورتر میشود. آثار شایان توجهی که سارتر و کامو دربارهی خشونت و عدالت خلق کردند هست، نتیجهی تاریخی وقایعی که بر سر آنها اختلاف نظر داشتند نیز پیش چشم ما پسینیانشان هست. بهراحتی میتوانیم دریابیم که تجربه نشان داده است کامو که در خشونت بزرگ شده بود و آن را میشناخت درست گفته بود و سارتر که خیالبافانه خشونت را آرمانی میکرد ناخواسته مشغول توجیه فجایعی عظیم بود. تحلیلهای فانون و آرنت از خشونت هست، میشود ژرفای آنها را بررسید و دید که حسن نیت فانون کافی نیست و شبکهی مفاهیمی که آرنت پیش چشممان میگذارد بسیار تیزبینانهتر و دوراندیشانهتر و جامعتر است. امثال کامو یا آرنت دفاع مشروع و مانند آن را رد نمیکنند. چیزی که رد میکنند خشونت ابتدایی است؛ یعنی این که شما به نیت ساختن بهشتی صلحآمیز و آزاد و عادلانه بپذیرید که میشود موقتاً اصول اخلاقی را تعطیل کرد، و به این ترتیب آسیب دیدن دیگران در خشونتورزی خودخواسته را به حساب هزینههای ناگزیر حرکتی خیرخواهانه بگذارید. اگر به این موضوع التفات و وقوف داشته باشیم که هدف و وسیله همواره سنخیت دارند کموبیش بهسادگی میتوانیم تعارض و نقض غرض موجود در خشونتورزی برای رسیدن به جامعهی بهتر را دریابیم. با طغیان تاناتوس تودهها نمیتوان به آرمانشهر آباد اِروس رسید. خشونت انقلابها تنها در حد دفاع مشروع نیست بلکه خشونت ابتدایی هم هست؛ خشونتی که طرفداران انقلاب خود آن را آغاز میکنند. این خشونت پس از به سرانجام رسیدن انقلاب هم به طور طبیعی ادامه مییابد زیرا انقلابیون میخواهند حاکمیت جدید انقلابی را به رغم مخالفان تثبیت کنند. هنگامی که میپذیرید برای رسیدن به آرمانی نیکو خشونت بورزید چرا برای نگهداری از آن آرمانِ نیکو خشونت نورزید؟ مشکل انقلابهای کلاسیک در همین پیوند خشونت و تحولخواهی است. پیوندی که ارمغانِ آن آزادی نیست. تنها انقلابهای مارکسیستی به این بلیّه دچار نیستند. حتی انقلاب فرانسه با همهی اهمیت تاریخیاش از این جهت نمونهای بارز است (آرنت انقلاب آمریکا را به عنوان انقلابی آزادیمحور در مقابل انقلاب معیشتمحور فرانسه تحلیل میکند و آن را میستاید. اما شاید با تعابیر این جستار بتوان «انقلاب آمریکا» را بیشتر نبرد یک جامعه برای استقلال از جامعهای دیگر خواند و نه انقلابی که در آن بنیادهای نظم موجود یک جامعه درهم میریزد، همچنانکه برخی اندیشمندان چپ مانند سمیر امین آن را «انقلاب» نمیدانند). به هر روی انتخاب و پذیرش خشونت برای تغییر نظام حاکم بر جامعه را میتوان انتخاب انقلاب دانست و کوشش برای اجتناب از خشونت در عین خواست تغییر و تحول را اصلاحطلبی. هر دو رویکرد مقابل حاکمیت و قدرت مستقر است که مدافع وضع موجود است. تفاوت انقلابیگری و اصلاحطلبی تنها در روش و رویکرد است.
از اصلاحطلبان تا اصلاحطلبی
اکنون بر پایهی مفاهیم مذکور به تحلیل وضع موجود و مشی «اصلاحطلبان» و امکانهای پیش روی اصلاحطلبی بپردازیم. اصلاحطلبان به عنوان یک جناح سیاسی در ایران به لحاظ تاریخی خود بخشی از انقلابیانی بودهاند که نظام پیشین را سرنگون کردند و نظام فعلی را پدید آوردند. اتفاقاً از حیث انقلابیگری بسیاری از آنها در آغازِ نظامِ تازه در قیاس با اعضا جناح رقیب «انقلابیتر» و با ساز و کار نظام انقلابی همراهتر بودهاند. پس از تغییر رهبریِ حکومت آنها به حاشیه رانده شدند. در دوم خرداد ۷۶ آنها در یک واکنش مدنی غیرمترقبه اما قابل فهم از سوی جامعه برای پیش بردنِ خواستِ تغییر نمایندگی یافتند بدون اینکه برنامهی فکری هماهنگی تدارک دیده باشند. اوج همراهی مردم با «اصلاحطلبان» در همان دوره بود، گرچه چنانکه خواهم گفت حساب اصلاحطلبان از اصلاحطلبی جداست و مردم پس از آن هم با اصلاحطلبی همراهی کردند. به نظر من اوج دستاورد «اصلاحطلبان» بیانیهی وزارت اطلاعات در پذیرش مسئولیت قتلهای زنجیرهای و وعدهی اصلاح اشتباهات بود. این حرکت اصلاحی مهمی در نظام بود. اما تداوم نیافت. قدرت گروههای ذینفوذِ مخالفِ اصلاحات زیاد بود و اصلاحطلبان هم هماهنگ نبودند و مهمتر اینکه برای گروههایی از «اصلاحطلبان» پیش بردن دعواهای سیاسی با طرف مقابل مهمتر بود تا تلاش برای اصلاح. با انتشار فیلم اعترافگیری دربارهی قتلهای زنجیرهای و سپس برخورد با آن نحوه بازجویی در حد تخلفی اداری، میشد فهمید که اصلاحات در حال پیش رفتن نیست. برخورد اصلاحطلبان و رقبای محافظهکار انقلابی(!) روز به روز تندتر شد اما تندی درگیریهای سیاسی پیوند مشخصی با خواستههای عموم مردم نداشت. عموم مردم زندگیای با معیارهای متعارف دنیای امروز میخواستند. به تصور من در تمامی انتخاباتهای دوم خرداد به بعد نیز اکثر مردم با مشیای اصلاحطلبانه همین را اعلام کردند، هر بار به نحوی. بیست سال پس از دوم خرداد و برای آخرین بار، در انتخابات ۱۳۹۶ بسیاری از مردم باز خواستهیشان را با مشارکت فراگیر و رأیی که دادند فریاد زدند. ولی کسی این بیانِ خواستِ زندگیِ متعارف به روش مدنی را چندان جدی نگرفت. اهل سیاست -اصلاحطلب و اعتدالی و محافظهکار- مشغول دعواهای خودشان بودند. در انتخابات ۱۴۰۰ جامعه بهروشنی نشان داد از «اصلاحطلبان» عبور کرده است. جناحهای راست و چپ و میانهی جمهوری اسلامی همگی هنوز در گفتمان انقلاب خودشان بودند و پیام جامعه را نشنیدند. جامعهای جوان که دیگر انقلاب ۵۷ برایش تاریخ بود. اگر دولت و مجلسِ هماهنگ و مطلوبِ نظام در فاصلهی یکسالهی ۱۴۰۰ تا ۱۴۰۱ دست کم میتوانست به دو وعدهی خود عمل کند -بهتر کردن معیشت مردم و مداخله نکردن در زندگی خصوصیشان- شاید رخداد ۱۴۰۱ پدید نمیآمد ولی حقیقت این است که اگر میتوانست عجیب بود. ناتوانی نظام با ساختار و سیستم ایدئولوژیک آن متناسب است. محتوای ایدئولوژی مهم نیست. ساختار ایدئولوژیک در درازمدت سیستمی ناکارآمد به وجود میآورد. ساختار ایدئولوژیک ساختار دیکتاتوری است و در آن به طور طبیعی و قابل پیشبینی جای رقابتِ سازنده و شایستهسالاری و تصمیمگیری مبتنی بر خرد جمعی را ظاهرسازی و رانتخواری و مجیزگوییِ فرصتطلبانِ بیمسئولیت و سادهاندیشانِ کمدانش و کمتوان میگیرد. نتیجه اینکه وضع اقتصادی اصلاً بهتر نشد ولی وضع اجتماعی قطعاً بدتر شد. چنین سیستمی بهرغم اهل شعار امکان ندارد پشتوانهی مردمی جدی داشته باشد. علوم اجتماعی به خوبی انواع و اقسام شاخصها را در اختیارمان میگذارد تا بتوانیم به طور عینی مشاهده کنیم وضع اجتماعی و اقتصادی و روانی جامعه در چه حال است. عینیت این امور را نمیشود با ذهنیت تبلیغاتی مسئولان و رسانههایشان تغییر داد. اینک چالش فوقالعاده جدی است. اقلیت محافظهکار هنوز سفت و سخت از آرمانهای انقلاب خودش دفاع میکند و در دل بخشی از اکثریت معترض جامعه، اندیشهی انقلاب تازه جوانه زده است. از درگیریها در کردستان و بلوچستان تا احکام شتابزدهی اعدام در مشهد و تهران همهی شواهد دال بر این است که حتی خود حکومت هم علیرغم گفتههایش باور یافته است که وضعیت حاد است و شرایط فرسایندهی انقلابی ریشهدارتر از آن است که با توپ و تشر این و آن به این سادگیها بتوان آن را جمع کرد یا با توسل به استعارههای بیمزهای مثل «قطار پیشرفت» ما و حسادت بیگانگان به آن بشود آبرودارانه رویش را پوشاند (البته اگر انصاف بدهیم قطار ما به سرعت دارد پیش میرود ولی طبق آمار و ارقامِ این روزها مستقیماً در چاه!). در میانهی این نزاع جدی و در بلبشوی این موقعیت بغرنج آیا جایی برای سخن گفتن از اصلاحطلبی باقی میماند؟
اگر اصلاحطلبی به معنای کاری باشد که بخش عمدهای از اصلاحطلبان در این سالها انجام دادهاند واقعیت این است که دیگر جایی برای آن نیست و از آنها کاری برنمیآید. هر دو طرف دعوای تند فعلی مدتهاست به آن اصلاحطلبی اهمیتی نمیدهند. اما اگر اصلاحطلبی نه رفتار بخش کثیری از جناح اصلاحطلبمان بلکه شیوهای از حرکت اجتماعی هدفمند و اصولی باشد به گمان من هنوز میتوان آن را در جامعه بازسازی کرد و به اثرگذاری آن امید داشت. به سیاست دو گونه میتوان نگریست. یکی به مثابه کوشش برای کسب و حفظ و بسط قدرت. دیگری به مثابه مشارکت مدنی و کنش اجتماعی. جناح اصلاحطلب ما در همهی این سالها در پی معنای نخست سیاستورزی بودهاند. حضور در قدرت و مشارکت در آن. در این جهت آنقدر تلاش و آنقدر مماشات کردند که بود و نبودشان در قدرت دیگر جز برای خود و نزدیکانشان تفاوت معناداری نداشت. جملهی مشهوری هست ناظر به این معنا که کار جنگ مهمتر از آن است که صرفاً به نظامیان سپرده شود. بر همین قیاس میتوان گفت کار اصلاحات مهمتر از آن است که تنها به سیاستمداران جناح اصلاحطلب سپرده شود. اندیشهی اصلاحطلبی با سیاست به معنای دوم پیوستگی و درهمتنیدگی استوارتری دارد. مسأله نقش افراد در ساختار قدرت نیست، مسأله خودِ ساختار قدرت است. به نظر من اغلب اصلاحطلبان سیاسی ما از این جهت با جناح حاکم تفاوت چشمگیری نداشتند و ندارند. هر دو گروه تصور میکنند حکومتِ خوب حکومتِ اشخاص خوب است. در مصادیق اشخاص خوب اختلاف نظر دارند ولی در اصل این اندیشه آگاهانه یا ناخودآگاه همسو هستند. در حالی که تفاوت نگاه مدرن با نگاه سنتی به سیاست و حاکمیت مشخصاً در همین نگرش است. حکومت خوب حکومت آدمهای خوب نیست، حکومت حاکمان حکیم نیست، حکومت خوب حکومتی است که ساختار آن مبتنی بر افراد و اشخاص نباشد و بشود بدون خشونت در آن افراد و اشخاص را تغییر داد. حکومت خوب حکومت ساختار کارآمد و خوب است. ساختار دموکراتیک از آن جهت ساختار خوبی است که در آن ساز و کار فراتر رفتن از افراد و اشخاص و تغییر و تحولاتِ مطلوبِ جوامع در طول زمان پیشبینی و اجرا شده است. دموکراسی اشکالات خودش را دارد و ایدهآل نیست ولی بین ساختارهای ممکن کماشکالترین است. اصلاحطلبی نزد ما پیش و بیش از هر چیز باید کوشش برای روشنگری در راستای رسیدن به این ساختار باشد. پذیرش آزادی تک تک افراد و قانون شدن خواست اکثریت تا آنجا که منافی آزادیهای فردی و حقوق پایه و مدنی تکتک اشخاص نباشد. در ساختار دموکراتیک قانون محترم است اما مقدس نیست و همواره مطابق رای مردم باید قابل تغییر باشد. اصلاحطلبی کنش سیاسی برای رسیدن به این هدف است، کنشی خشونتپرهیز اما مداوم و مبارزانه. اصلاحطلبیِ اصولی به این معنا تفاوت معناداری پیدا میکند با اصلاحطلبی به معنای تلاش برای بودن در قدرت به هر قیمت برای انجام اصلاحات موردی و جزئی. آنچه در اصلاحطلبیمان غایب بود و باعث احیای گفتمان انقلابیگری شد همین کنش مبارزانه بود و پایبندی به گفتمان اصلاحطلبی برای گذار از وضع موجود و به دست دادن گفتمان بدیل و مبارزهی مدنی برای گسترش آن.
در فضیلتِ موعظه نکردن
حالا که دو گروه با گفتمان انقلاب با هم درگیرند سخن گفتن از صلح و صفا مثل نصیحتهای والدانه است که هیچگاه هیچ اثری نداشته است و نخواهد داشت. باید روشی جایگزین روش مشترک آن دو گروه ارائه کرد، روشی برای مبارزه و تغییر اما نه با خشونت انقلابی. فضایی که ما در آنایم فضایی جوان و تازهنفس است در حالی که به وضوح به نظر میرسد همانقدر که حاکمیتمان سالخورده و کُند و منفک از اطراف شده (کافی است واکنشهای نظام از ۷۸ تا اکنون را در مقاطع حساس از حیث همدلی با مردم و نشان دادن هوش هیجانی با هم بسنجیم) اصلاحطلبانمان نیز چنین شدهاند. پند و اندرزهای پیرانهسرانه دربارهی مطلوب نبودن انقلاب و ناپسندی خشونت ورزیدن چه اثری میتواند داشته باشد بر نوجوانها و جوانهای نسلی که جانشان را بر سر احساس عاملیت و استقلال و آزادیشان میگذارند؟ چنین رویکردی چه تفاوتی میکند با رویکرد جناح حاکم که همهی ارکانش از مدیر اجرایی تا فرماندهی نظامی جملگی به عادت روحانیت هر روز مشغول پند و اندرز و موعظهاند؟ این نصیحتگری خودش پیوند دارد با نگاه والدانه و قیممآبانه. خیرخواهانه هم که باشد باز در کار مملکتداری به کاری نمیآید. در ادارهی امور کشور به جای وعظ و خطابه باید به ساختارهای کارآمد روی آورد.
بگذارید یکی دو مثال بزنم و بعد به بحث اصلی برگردم. چه قدر وقت است که همهی اعاظم کشور پند و اندرز میدهند که برای ازدواج مهریههای سنگین ناپسند است و الی آخر، اثری در کاهش مهریهها داشته است؟ چرا وقتی حکومت و همهی دستگاه تبلیغاتیاش مدتی است برای فرزندآوری نسل جوان تبلیغ میکنند نتیجهای نمیگیرند؟ کم موعظه و تشویق میکنند؟ در هر دو مورد ماجرا آنقدر پیچیده نیست که نتوان فهمید چرا پدرسالاری خیرخواهانهی نصیحتگر راهی به دهی نمیبرد. مهریه با توجه به قوانین ایران به روشنی کارکرد (function) دارد. وقتی در قانونی حق طلاق، حق حضانت، حق اشتغال همه به مرد داده شده، زن نیاز به ابزاری دارد برای دفاع از حقوق خودش. مهریه این کارکرد را دارد و جامعه آن را بر این اساس نگه داشته است. حق طلاق و تصمیمگیری برای حضانت فرزندان را به زنان بدهیم و اشتغال آنها را نه منوط به رضایت شوهر کنیم و نه گرفتار انواع محدودیتهای اجتماعی، بعد ببینیم آیا مهریهی بالا رواج فعلیاش را خواهد داشت یا نه. در میل به بچهدار شدن انواع و اقسام شرایط عینی دخیل است و این شرایط با سخنرانی این و آن فراهم نمیشود. مثلاً ما میدانیم که غالباً کسانی که کودکی خوب و خوشی نداشتهاند تمایل چندانی به بچهدار شدن ندارند، عوامل مختلفی هم در این احساس دخیل است از وقایع تلخ و ناامنکننده تا نادیده ماندن در خانوادههای پرفرزند (به اصطلاح lost بودن). مگر غیر از این است که نسلی که حکومت برای فرزندآوریشان تلاش بیهوده کرد بچههای جنگی هشتساله بودند و نیز بچههای خانوادههای یک دورهی پرکودک (baby boom)؟ پس چرا توقع داریم با نصیحت بچهدار شوند؟ تازه اگر در نظر بگیریم که این نسل از قضا بچههای دورهای هم هستند که بنا بود تلویزیونمان دانشگاه باشد و به تفریحی هم جز همان تلویزیون-دانشگاه دسترسی نداشتند و به این ترتیب در کودکی بیش از آنکه برنامههای شادِ زندگیآفرین دیده باشند برنامههای تلخِ پندآموز از جمله دقیقاً و به کرّات دربارهی کشمکشهای خانوادگی دیدهاند، درخواهیم یافت پند و اندرز برای ازدواج و تشکیل خانواده و بچهدار شدن باد هواست. کافی است کسی فضای پر از مهر و صمیمیت و شادیِ هنگامِ به دنیا آمدن بچهها را در مثلاً «سیتکام» دورانسازی مانند «فِرِندز» با موعظههای هر روزهی صدا و سیمای ما مقایسه کند تا دریابد ملت در زیستِ شادمانه نیازی به رهنمود برای زندگیکردن ندارد، همچنانکه اگر در حسرت یک زندگی معمولی مانده باشد معمولی رفتار نمیکند، چه با نصایح مشفقانه، چه با فشارهای پدرسالارانه. برای ازدواج و تشکیل خانواده به شرایط اقتصادی و تحولات فرهنگی عمداً اشاره نکردم. اینها هم بیتردید بسیار مؤثر است، ولی آگاهانه به جنبههایی اشاره کردم که بدون توجه به علوم انسانی از اساس دیده نمیشود. علوم انسانی چشماندازی از بازههای زمانی به ما میدهد که در نگاه اخلاقی فردی نادیده میماند.
اصلاحطلب و اصولگرای ما در بهترین حالت هر دو مروج نگاه دینی اخلاقیاند و تصور چندان واضحی از شرایط و ساختارها و پیچیدگیهای روانی و اجتماعی ناشی از آنها ندارند. اینکه «اصلاحطلبان» ولو نیکخواهانه نسل جوانتر را از انقلاب پرهیز بدهند کمترین فایدهای ندارد و تنها باب گفتگوی با آنها را میبندد. با این نسل پدرسالاری در خانوادهها رنگ باخته است؛ چطور میشود با نصیحتهای پدرانه آرامشان کرد؟ بماند که دایرهی معترضان بسیار فراتر از نسلی به خصوص است، ولی به هر حال اصولاً همیشه و همهجا آنها که در جنبشهای اعتراضی حضور پررنگ میدانی دارند جوانترها هستند و الان هم حکومت در فهمیدن زبان همانها درمانده است. اما آنقدر که من میفهمم همانطور که احساس فردیت و آزادگی در تعداد بیشتری از افراد این نسل به چشم میآید ذهن منطقی و استدلالپذیری و اهل گفتگو بودن هم در آنها بیشتر از نسلهای پیش است. یعنی اگر برای احیاء اندیشهی اصلاحطلبی و بازسازی اصلاحات گامهای عملی پیشنهاد کنیم و کارهایی روشمند و معنیدار انجام بدهیم که ثمرهاش برای نسل جوان مشهود باشد ممکن است بتوان در همین فضا نیز کمکی به کمتر شدن خشونت کرد. فراموش نکنیم چنانکه گئورگ زیمل ژرفاندیشانه تحلیل کرده است خودِ فردگرایی و رشد آن به معنایی در پیوند است با گستردگی روابط اجتماعیای که اشخاص با آنها مواجهاند. نزد آن که در قصبهای کوچک با روابطی محدود روزگار میگذراند کمتر پیش میآید اندیشهی انتخابِ فردیِ ارزشها رشد کند، ولی شخصی که در میان اقوام و فرهنگهای گوناگون زیسته و روابط اجتماعی گستردهتری را تجربه کرده است مجال عینی و ذهنی بیشتری برای فرد بودن مییابد. ما با نسلی طرفایم که در دهکدهی جهانی زندگی و خواهناخواه فردیت بیشتری را تجربه میکند. اگر به این فردیت احترام بگذاریم گفتگو با این افرادِ پذیرا آسانتر است از گفتگو با نسلهای تودهوار (و البته اگر به این فردیت احترام نگذاریم جایی برای گفتگو باقی نمیماند چون آنها این را توهین تلقی میکنند و برایشان ماجرایی حیثیتی میشود. برای بحثی از منظر جامعهشناسیِ تضاد و مبتنی بر مفاهیم «توزیع» و «تنوع» دربارهی شرایط کنونی بنگرید به اینجا. «تنوع» ناظر است به همین مسائلی که در اینجا با تعابیر دیگری بیان کردم). این نسل بر پایهی ارزشهای خود به حق خشمگین است (اصلاً از آیندهی مبهم و چشمانداز اقتصادی و اجتماعی ترسناک پیشِ رو بگذریم، وجداناً آیا تنها حرفهای هفتگی برخی ائمهی جمعه و مسئولان حکومت برای یک عمر عصبانیت این جوانان کفایت نمیکند؟). برای گفتگو با این نسلِ به حق معترض به جای نصیحت، برنامهی بدیل امیدآفرین پیشنهاد کنیم.
بدیلِ محافظهکاری و انقلابیگری
اکنون میرسیم به اصل مطلب. آیا چنین برنامهی بدیلی هست؟ پاسخ من مثبت است. گفتمان اصلاحطلبی با راههایی از قبیل آنچه در ادامه میآورم میتواند خود را به عنوان گزینهی بدیل انقلابیگری مطرح کند. اینکه موفق خواهد شد یا نه به هزار و یک علت بیرونی و خارج از ارادهی مردم اصلاحطلب ربط دارد اما کار اصولی کاری است که بر اساس درست و مناسب بودن انجام میشود و نه با چشمداشت نتیجه به هر قیمت و فارغ از روش. ضمن اینکه هنوز اکثریت جامعه بهرغم همدلیشان با معترضان به گفتمان انقلاب نپیوستهاند و اگر احساس کنند راهی هست که جوانان کمتر آسیب ببینند و در عین حال به خواستههایشان برسند با فرایند اصلاحات همراهی خواهند کرد.
گام اول، جبههی نوین اصلاحات و داد و ستدِ گام به گام
نمیشود از اشکالاتِ انقلابها و معایبِ خشونت و خطراتی که جامعهیمان را تهدید میکند گفت در حالی که خشونت از در و دیوار بالا میرود. بنابراین پیش از هر چیز بهتر است به راهکاری عملی برای کاستن از خشونت بیندیشیم. تا وقتی امکان تجمع اعتراضی آزاد فراهم نباشد جداسازی اعتراض از اغتشاش ناممکن و بیوجه است. هنگامی میشود فراخوان پرهیز از خشونت داد که راه اعتراض مدنی گشوده شده باشد. حکومت مدعی است با اعتراض مشکلی ندارد، پس اگر حاکمیت بپذیرد جایی برای تجمعهای اعتراضی با حفظ امنیت و آزادی معترضان در نظر بگیرد جبههی اصلاحات میتواند در مقابل و به تناسب، فعالیتهای اعتراضی خارج از آن تجمعها را محکوم و با آنها مخالفت کند. منظورم از «جبههی اصلاحات» تنها اعضای جناح اصلاحطلب نیست بلکه مقصود همهی فعالان سیاسیای است که به مذاکرهی مدنی و سیاسی در جهت حفظ منافع مردم کشور باور دارند، از سکولار تا مذهبی، از لیبرال تا سوسیالیست. در واقع به غیر از کسانی که در این ایام لنینیسمشان عود کرده و نیز کسانی که تا دیروز بهدرستی منتقد انقلابیگری بودند و امروز ناگهان تغییر جهانبینی دادهاند تا انقلابیگری را با انقلابیگری درمان کنند، هر فرد و نهاد و حزب و گروهی بالقوه میتواند در این جبهه باشد و در آن نقشآفرینی کند. آنچه بسیاری از هنرمندان و ورزشکاران و دیگر چهرههای شناختهشدهی جامعه در این مدت انجام دادهاند چیزی نبوده است جز همراهی مدنی و اصلاحطلبانه با معترضان و کوشش برای یادآوری حقوق ایشان. مگر کاری مانند برداشتن روسری خشونتورزی انقلابی است؟ این نافرمانی مدنی بانوانی است که پیشتر نیز حجاب نداشتهاند، زمانی همسو با فضای عمومیِ جامعه در فضای عمومی روسری سر کردهاند و اینک همسو با فضای عمومیِ جامعه در فضای عمومی آن را از سر برمیدارند. مگر در فضای شبکههای اجتماعی با نام و نشان خود مسئولیتپذیرانه پستهای انتقادی منتشر کردن خشونتورزی انقلابی است؟ کمترین کاری است که کسانی که اعتبارشان را از مردم میگیرند میتوانند برای مردمی که به آنها اعتبار دادهاند انجام بدهند. مگر تعطیل کردن مغازه و کسب و کار مدنیترین راه برای نشان دادن اعتراض نیست؟ همهی کسانی که با این راهها با اعتراضات همراهی کردهاند در حقیقت مشی اصلاحطلبانه دارند ولی سازماندهی جمعی ندارند. این اشخاص و بسیاری دیگر اگر ببینند راه اعتراض مدنی و اصلاحات سیاسی و اجتماعی بر پایهی ارادهی مردم باز است بیتردید از اعتراض مدنی و اصلاحطلبانه پشتیبانی خواهند کرد و نه از خشوت انقلابی. بازسازی اصلاحات پدیدآوردن یک امکان و باز کردن راه سومی است که بسیاری از کسانی که از «اصلاحطلبان» دلِ خوشی ندارند نیز میتوانند با آن همراهی کنند. این بخش از مردم که دربرگیرندهی جمعیتی کثیر است برایشان فرقی نمیکند الف در قدرت باشد یا ب، ولی ایران و سرنوشت جوانان نازنین آن برایشان مهم و خشونت جاری در جامعه در نظرشان غمانگیز است، پس قاعدتاً میشود به مشارکت مدنیشان و حتی هزینه دادنشان پای آن، در لحظهای حیاتی از تاریخ سرزمینمان امید بست. به این معنا «جبههی نوین اصلاحات» میتواند با گسترهای شایان توجه شکل بگیرد و مؤثر واقع شود، البته مشروط به آنکه به جای صِرفِ نفی انقلاب جایگزینی عملی برای آن پیشنهاد کند. مطالبهی تجمعات اعتراضی آزاد در قبال نفی حرکتهای بیرون از آن چهارچوب، نخستین و تنها گام راهگشا برای بیرون رفتن از دور باطل خشونتورزی فزاینده است و در پی آن میتوان با برداشتن گامهای دیگر رفتهرفته حکومت را به خواست عمومی نزدیک کرد. حکومت به مردم یا اصلاحات لطف نمیکند اگر به خواست عمومی نزدیک شود، وظیفهاش است و به خودش لطف میکند. حکومت برآمده از ارادهی عمومی و خواست همگانی است و چنانچه خود را در برابر مردم تعریف کند دیر یا زود محکوم به شکست است.
مذاکره، سازشکاری، مخاصمه
مذاکره (negotiation) و تلاش برای رسیدن به توافق و سازش با یکدیگر (comprise) مدنیترین کار دنیاست. مذاکرهی میان همهی اقشار و گروههایی که اولویتشان تغییر و تحول کمهزینهتر برای مردم و کشور است میتواند «جبههی اصلاحات نوین» را با دایرهای بسیار وسیعتر از جبههی اصلاحات/اصلاحطلبان فعلی پدید بیاورد. چنین جبههای به پشتوانهی گسترهی بالقوهی همراهانش میتواند به نمایندگی از همهی کسانی که دغدغههای اصلاحطلبانه دارند با حکومت نیز مذاکره کند. هنگامی که گفتوگو بر سر تبدیل گفتمان انقلاب به گفتمان اصلاحات باشد مذاکره میتواند برای هر سه طرف (حاکمیت، جبههی نوین اصلاحات، اکثریت معترضان) توجهبرانگیز باشد، زیرا نوسازی در جهت تغییر و تحولاتِ کمهزینهتر و پیشبینیپذیرتر به نفع همه است و عقلای هر سه طرف در شرایطی که در آن قرار داریم برد-برد بودن آن را درمییابند. تندروهای گروههای مختلف البته همکاری نخواهند کرد. اما تندروها همیشه بودهاند. مهم این است که بشود گفتمان اصلاحات را به نحو معنیداری در کنار گفتمان رادیکالِ انقلابی برکشید. برای این کار حتماً لازم است به یاد داشته باشیم که اصلاحات بنا نیست انقلابیها را هدایت یا کنترل کند بلکه بناست به اعتبار وجود آنها راه تغییرات اساسی اما کمهزینهتر را در جامعه بگشاید و حکومت و صاحبان قدرت را هدایت و کنترل کند.
مذاکره کردن بحث بر سر حق و حقیقت نیست تا مثل برخی مذاکرهکنندگانِ سیاست خارجی کشور برویم و بیاییم و به هیچ جا نرسیم. مذاکره کاری است که انسانهای باهوش و خردمند انجام میدهند برای اینکه از کشمکشهای آسیبزا و خشن بکاهند. اگر عموم مردم احساس کنند منافعشان با مذاکره تأمین میشود همانطور که در مورد سیاست خارجیمان از برجام استقبال کردند در امور داخلی هم بهرغم همهی تبلیغات به آن اقبال نشان خواهند داد. رویهی عقلای هر جامعه کسب منافع بیشتر با هزینههای کمتر است. آنچه اصلاحطلبی را سست کرد مشاهدهی ناتوانی آن در تأمین منافع بود. در وضعیت انقلابیِ فعلی این امکان هست که عقلای همهی جناحها با آگاه شدن از وضعیت واقعی بهرغم میلشان مذاکرهی سازنده را به بنبست ویرانگر ترجیح دهند. هنگامی که عموم مردم ایران معترضاند ولی اکثر آنها نه فقط به اعتراضات خیابانی که حتی به کارهای مدنی بدون خشونتی مانند اعتصاب نیز به صورت فلجکننده نپیوستهاند یعنی هنوز ممکن است روی میز گذاشتن پیشنهاد اصلاحات اساسی و ساختاری مؤثر واقع شود. بیتردید پیوستن آن اکثریت معترض اما فعلاً همچنان خاموش به هر طرف ماجرا، معادله را به نفع آن طرف تغییر خواهد داد. اگر حکومت راه مذاکره و به تبع اعتراض را ببندد بیگمان با ادامهی فضای دوقطبی بخش شایان توجهی از این اصلاحطلبانِ بالقوه، کمکم به صراحت موضع خواهند گرفت و به یکی از دو قطب خواهند پیوست، قاعدتاً اغلب به قطب انقلاب و قلیلی به قطب محافظهکاری. پس به نفع حکومت است که با نمایندگان اصلاحطلبی مذاکره کند. این کار را فعالان سیاسی جبههی فراگیر و نوین اصلاحات میتوانند، با در دست گرفتن ابتکار عمل، به نمایندگی از بخش وسیعتری از مردم انجام دهند؛ مردمی که اهل سیاست به معنای کسب و حفظ قدرت و ورود به مشاغل حکومتی نیستند ولی اهل سیاست به معنای مدنیت هستند و با کنشهای هوشیارانه در برهههای حساس اجتماعی بر تصمیمگیریهای سیاستمداران اثر میگذارند. این گروه در شرایط فعلی مهمترین سرمایهاند و سیاستمداران مبارزِ دارای روحیهی اصلاحطلبی میتوانند بر همراهی آنها اتکا کنند.
تکمضراب: آبروی از دست رفتهی سیاستمدار
حدود صد سال پیش ایران کشوری بود با تعداد نه چندان زیادی باسواد و تعداد کثیری مردم محروممانده از تحصیل و محروم از دانش و ناآگاه از زمانه و کار و بار جهان. اما اهل سیاست و مدیریت بودن هنوز شأن و نظم و نسقی داشت. بخشی از رجال سیاسی آن دوره دانشورانی کمنظیر و روشنفکرانی بهراستی برجسته و کاردان بودند. اما هر چه جلوتر آمدیم دخالت روشنفکران در مدیریت جامعه کمتر شد و سیاسیبودنشان معنایی مضیّق یافت: روشنفکر دههی چهل و پنجاه عمدتاً از سیاست تنها دشمنی با قدرتها و حکومتها را میفهمید و نه کوشش برای مهار و مدیریت آنها را. به این ترتیب بود که منورالفکران اهل تمشیت امور مملکت سخت تقبیح شدند. در پی استحکام این فرایند بوده است که پس از انقلاب و به ویژه با آمدن نسل جوانتر به عرصهی حکومت کار به جایی رسیده است که گاهی فقط میتوانیم بهتلخی به بیسوادیهای رقتانگیز «رجال سیاسی» امروز این سرزمین بخندیم. روزگاری در میانهی انحطاط اجتماعی ایران هنوز کسانی مانند محمدعلی فروغی و مخبرالسلطنه هدایت و مشیرالدوله پیرنیا و سیدحسن تقیزاده و ملکالشعرا بهار در عرصهی سیاست و مدیریت بودند. کسانی که وجودشان یادآور سنت وزرای حکیم ایرانی است. در چنان جامعهای چنین کسانی به رتق و فتق امور میپرداختند و حالا با جامعهی امروز ایران کسانی مدیریت میکنند که به نظر میرسد میانگین هوش و دانششان حتی از متوسط جامعهی خودشان پایینتر است. سیاستمدار بودن محمد مصدق و علیاکبر داور و احمد قوامالسلطنه و حسن وثوقالدوله و امثال آنها با همهی تفاوتهایشان آیا به این معنا نیست که عرصهی سیاست و حاکمیت و مدیریت جای هر کسی نبوده است؟ ورود برجستگان فرهنگ و علم و ادب چون علی اکبر دهخدا و قاسم غنی و غلامحسین صدیقی و علیاصغر حکمت و بدیعالزمان فروزانفر و پرویز ناتل خانلری و محمدرضا جلالی نائینی و شمسالملوک مصاحب و محمدامین ریاحی در حاکمیت کجا و ورود کسانی که هر چه داشته باشند بهرهای از دانش و فرهنگ ندارند کجا. پس از انقلاب انگشتشماری افراد دانشور در حکومت داشتهایم که همانها هم نسلشان دارد منقرض میشود و جوانترهایی به میدان مدیریت آمدهاند که فقط حرفهای کلیشهای میزنند و ذهنهای قالبی ناپرورده و خاماندیش دارند و دانش و فرهنگ که هیچ، برخیشان زبان رسمی مملکت را هم بدون اغلاط انشایی و املایی نمیتوانند بنویسند. شاید بد نباشد در نسبت درست روشنفکری و سیاستمداری و میراث دههی چهلمان -که دلخواه اهل قدرت و حکومت هم هست- تجدید نظر کنیم و آبروی سیاستورزی را دوباره به آن بازگردانیم تا از بنبست سر و کله زدن با کسانی که کاری نکردهاند تا حتی نامی برای به خاطر سپردن داشته باشند رها شویم. «جبههی نوین اصلاحات» مجالی میتواند باشد برای گرد هم آوردن اشخاصی موجه؛ کسانی که حتی وقتی نمیخواهند پست و مقام و مسئولیت بگیرند و در حاکمیت سهیم باشند، باز به این که در عرصهی سیاست مدنی فعال باشند و سرنوشت خود و مردم را به دست آرزواندیشان کوتهفکر نسپارند، متعهدند. هماندیشی و همگوییِ حداکثری و شایستهستا اگر از درون این گروه آغاز شود به تدریج در بیرون نیز تبدیل به الگو خواهد شد.
از شعار قدیم به دستور کار جدید
برای پیشبرد کار اصلاحات بد نیست که نه فقط برخی شعارهای آن که ذهنیت اصلاحطلبانهمان را نیز اصلاح کنیم. زمانی شعار اصلاحطلبان این بود: فشار از پایین، چانهزنی از بالا. این شعار اشکالات بارزی دارد: اصل کار را در بالا میبیند و منطق ایستای بالا و پایین را بازتاب میدهد، هزینه دادن را وظیفهی مردم میبیند و مذاکره را چانهزنی درونحاکمیتی معرفی میکند. به نظر میرسد لازم باشد که این تصور را تغییر بدهیم. آن شعار شعار اصلاحطلبان به عنوان بخشی از قدرت بود. اصلاحطلبی امروز باید نمایندهی بخش معترض مردم باشد، بخشِ کثیرِ خواهانِ تغییر و تحول. اصلاحطلبانِ جبههی نوین رهبر مردم معترض نیستند بلکه اگر شجاعانه و درست رفتار کنند میتوانند نمایندهی آنها باشند. الگو و سرمشق مناسب و درست برای اصطلاحطلبی به نظرم این است: احترام در گفتگو، اقتدار در رفتار.
در نگاه اصلاحطلبانه خیر و شر مطلق وجود ندارد و مسأله هم اشخاص نیست بلکه روشها و اندیشههاست. به این معنا شما در مقام اصلاحطلب به طور معمول نه با شرارت و رذالت که با درک خطا و فهم نادرست و تفکر غلط سر و کار دارید. پس در گفتگو به مخاطب به عنوان شخص احترام میگذارید، گرچه در عمل با نهایت جدیت پای ایدهی درست میایستید. کار اصلاحطلب رفع اشتباه است. طرف مقابل به عنوان حاکمیت به هر حال نمایندهی بخشی ولو کوچک از مردم است. پس همانقدر که باید با جدیت و پیگیرانه تصورات طرف مقابل را بازبینی و ارزیابی و نقد و نفی کرد، همانقدر هم نباید از طرف مقابل اهریمن ساخت. اهریمنِ غیرقابلمذاکره ساختن از دیگری آغاز حذف دیگران و شکست خود است. ایدهی اصلاحطلبی یعنی من باور دارم بیشتر آدمیان بالقوه خوب و اخلاقیاند و اخلاق و گفتگوی محترمانه ممکن است. اینها همان چیزهایی است که از قضا در بسیاری از اصلاحطلبان حرفهایمان نمیدیدیم. آنها طرف مقابل را قدرتطلب و بیاخلاق ترسیم میکردند، هرچند بعد در هر انتخابات میکوشیدند با کسانی با اوصاف مذکور در قدرت سهیم شوند. در اصلاحطلبی بنا بر این است که تکثر را بپذیریم. در ایران امروز هم اصلاحطلب هست، هم محافظهکار، هم انقلابی. دو گروه اخیر طبق تعریف نمیتوانند با هم به معنای واقعی کلمه گفتگو کنند، ولی اصلاحطلب باید بتواند با هر دو گفتگو کند و نقش واسطهی ارتباط را برای تصمیمگیری عقلانی طرفهای مختلف ایفا نماید. پذیرش تکثر یعنی با دعوای خیر و شر مواجه نیستیم بلکه با چشماندازهای متنوع و موقعیتهای گوناگون و منافع متفاوت مواجهایم. وقتی این را پذیرفته باشیم با دیگران دعوای شخصی نداریم. مسأله درستی یا نادرستی و کارآمدی یا ناکارآمدی اندیشهها و ارزشها و روشهاست. در این نگرش دیگری را تخطئه و تحقیر نمیکنیم بلکه پیگیرانه گفتگو و روشنگری میکنیم و استحکام و کارآمدی اصولمان را نشان میدهیم. روش سنجیدهی اصلاحطلبی پرهیز از رادیکالیسم و دگماتیسم است. اصلاحطلبی همزاد نوعی نگرش پراگماتیستی است. مصلحتسنجی و عملگرایی است که سبب میشود اصلاحطلبی از بحثهای ریشهای مبتنی بر حق و باطلهای مطلق فراتر برود. بحثهای مبتنی بر جزمیات. اگر این پشتوانهی فکری را قبول کنیم و قدر بدانیم شاید بتوانیم زمینهی تجمعات اعتراضی آزادانه را فراهم کنیم و تمهیداتی را برای پرهیز از خصومت و خشونتی که کشور را تهدید میکند تدارک ببینیم.
اصلاحطلبی محتوای ثابت ندارد
حد و حدود اعتراضات را مردم معترض تعیین میکنند نه اصلاحطلبان سیاسی. باثباتترین جوامع به روشنی همانهاییاند که اعتراض در آنها آزادتر است. توافق بر سر آزادی به مثابه ارزش ممکن است به سبب منظرهای گوناگون آسان نباشد ولی توافق بر آزادی به مثابه روش دشوار نیست. بنای عقلا در عالم ایجاد امنیت و ثبات و توسعه و ترقی است و تجربه نشان داده است برخلاف آنچه در وهلهی نخست ممکن است تصور شود آزادی بهترین روش برای رسیدن به آن اهداف عقلایی است. اصلاحطلبی باید برای تحقق بخشیدن به این روش و رساندن جامعه به آن اهداف بکوشد نه اینکه محتوای اعتراضات را کنترل کند. تنها خط قرمز اصلاحطلبی خشونتورزی است. امری که بیشتر روشی است. یکی از آداب زیستن در دنیای متکثر همین پایبندی به روشها در حکومتداری است. بحث بر سر ارزشها را خود جامعه پیش خواهد برد. اصلاحطلبان هر کدام میتوانند ارزشهای خود را داشته باشند و تبلیغ کنند، اما همهی اینها ذیل بنیادِ اصلاحطلبی یعنی تحقق بخشیدن به آزادیِ جامعه به عنوان روش کارآمد مملکتداری است.
گام دوم، نقد گفتمانی به مثابه مؤلفهای قطعی
اصلاحطلبان سیاسی ما و به عبارت دیگر جناح اصلاحطلب بیش از حد بارِ گفتمان انقلاب را با خود حمل میکردند و میکنند به نحوی که دستشان را برای پویایی کافی در ارتباط با نسلهای جوانتر بسته است. در حالی که یکی از مهمترین کارکردهای اصلاحات در مقام جبههای فکری و روشنگر میتواند نقد رژیم حقیقت حاکم و گفتمانهای همسو با آن باشد. به گمان من یکی از زمینههای بروز دوم خرداد و موفقیتهای اولیهی آن همین نقادیها در حد اقتضائات آن زمان بود. اما آن مسیر ادامه نیافت. «روشنفکری دینی» در مقام پشتوانهی اندیشگی جریان اصلاحات به معضلات و تعارضاتی برخورد که از پس مهار آنها برنیامد. در اینجا نمیخواهم آن تعارضات را فهرست کنم (قبلاً در کتابهای «دیناندیشان متجدد» و «اندیشههایی برای اکنون» به تفصیل به موضوع پرداختهام) بلکه میخواهم از منظر سیاست به یکی از کاستیها اشاره کنم. دیناندیشان متجدد پس از مباحث کاربردی و راهگشای اولیه در مقام نقاد حکومت، کمکم به طرف غور در باورهای کلامی خاصی رفتند و به طرح پرسش از چیستی متن مقدس و وحی و مانند اینها پرداختند. بحثهایی که برای غیرمتدینان اهمیتی نداشت و برای متدینان گرهگشا نبود. اما مثلاً همین گروه هیچوقت به صورت نظاممند به سراغ نقد آراء و اندیشهها و رویکردهای آیتالله خمینی نرفتند. جناح اصلاحطلب هم به همچنین. قاعدتاً پشت این پرهیز روابط شخصی و مصلحتسنجیهای سیاسی وجود داشت وگرنه هزینهی ارزیابی تفکرات بنیانگذار جمهوری اسلامی از هزینهی پرداختن به بسیاری از مقبولات شیعی و اسلامی بیشتر نیست. این محدودیتهای خودساخته نه فقط اصلاحطلبان که اصلاحطلبی را در نظر نسل جوان معترض کماعتبار کرد. این محدودیتهای ایدئولوژیک را در جبههی نوین اصلاحات باید کنار گذاشت. اتفاقاً خود سنت دینی ما از این جهت یکی از بهترین ذخیرهها و گنجینهها را برای رویکردهای اصلاحطلبانه به ارث گذاشته است. وقتی طبق نظام فکری اغلب متدینانمان تنها چهارده معصوم داریم یعنی هر کسِ دیگری قابل نقد است. هر کس اندکی با تشیع آشنا باشد میداند که نامشروع بودن حکومت غیرمعصوم در آن بسیار فراگیرتر از دیگر تصورات بوده است. آیا با همین پشتوانه نمیشد مفهوم «نظام مقدس»مان را نقد کرد؟ آیا نمیشاید چنین کرد؟ آیا اگر چنین میکردیم یا بکنیم راه اصلاح مجدداً باز نمیشود؟ انداختن عمامهی روحانیان نوعی خشونت و آزار و توهین است و از نگاه من و سایر خشونتپرهیزان همین خشونتِ اندک نیز ناپسند است، ولی آیا برای جلوگیری از این خشونت نباید روحانیانی را به مردم نشان بدهیم که اندیشههایی جز ایدئولوژی رسمی دارند؟ (گفتم که نصیحت کارایی ندارد، در پیش گرفتن راه کارآمد مهم است). آیا به مردم گفتهایم در تاریخ تشیع چقدر از عالمان به آنچه امروز ولایت فقیه خوانده میشود باور نداشتهاند؟ آیا نسل جوان میداند با شعار «مرگ بر ضد ولایت فقیه» حتی مراجع شیعهی همنسل بنیانگذار انقلاب اسلامی مخالفت کردهاند ولی مخالفتشان در شور انقلاب به جایی نرسیده است؟ میراث تشیع به عنوان مذهبی همواره منتقد قدرت حاکم میتوانست و میتواند راه اصلاحطلبی را باز کند مشروط به اینکه اصلاحطلبی خود از گفتمان حاکم خارج شود و راههای نقد آن را بگشاید. با انقلاب ۵۷ گفتمان انقلاب اسلامی و رژیم حقیقت ایدئولوژیک آن حاکم شد. این گفتمان چون انقلابی بود طبعاً خود را ابتدای تاریخ میشمرد. در این ابتدای تاریخ بودن دو چیز تحتالشعاع قرار گرفت، یکی خود سنت و امکانات چندوجهی و گونهگون نهفته در آن و یکی اخلاق. شایسته است اصلاحطلبی احیاء این هر دو باشد: یک، هیچ چیز بالاتر از اخلاق و رعایت حقوق مردم نیست و امری مقدستر یا فراتر از اخلاق وجود ندارد (اگر کسانی همین نکتهی ساده را بفهمند دیگر کسی در خیابان با افتخار رجز نمیخواند که بچهها را هم میزنیم و لازم باشد سر زن و بچهی خودمان را هم میبریم، چه رسد به بسیاری کارهای دیگر)؛ دو، سنت ملک حاکمیت نیست که تنها خودش به آن دسترسی داشته باشد، استفادهی حاکمیت از سنت تنها یکی از فهمهای ممکن از آن است که اتفاقاً فهمی چندان سنتی نیز نیست، با رجوع به سنت و میراث میشود همهی ظرفیتهای آنها را در نقادی قدرت به مردم معرفی و از آنها در جهت نقد گفتمان حاکم استفاده کرد. میدانم الان کسانی دارند با خود میگویند جامعه از این حرفها عبور کرده است. اما بیایید فراموش نکنیم که جامعه همهی جامعه است و قرار هم نیست کسی را با خشوت حذف کنیم، بنابراین از سعی در راه روشنگری و اقناع گریزی نیست. نقد گفتمان انقلاب اسلامی میتواند گام دوم اصلاحطلبی برای برونرفت از وضع خشونتآمیز فعلی باشد. با این نقد و پذیرش تجدیدِنظرطلبی امکان اینکه بخش وسیعی از مردم به جبههی نوین اصلاحات و اهل اعتدال و میانهروها نمایندگی بدهند که اعتراضاتشان را در قالب مسالمتآمیز پیش ببرند وجود خواهد داشت. با این تجدید نظرطلبی، سنت ابزار قدرت و دین ایدئولوژی حاکمیت نخواهد بود، اخلاق به احکام شرعی و عرفیات اجتماعی و نشانگان حکومتی تقلیل نخواهد یافت، و راه پذیرش تکثر هموار خواهد شد. بحث بر سر پلورالیسم معرفتی در این سیاق بحثی است رادیکال و کمثمر، بهتر است پلورالیسم اجتماعی را به مثابه روش عقلایی برای زندگی متمدنانه معرفی کنیم و جا بیندازیم. قدرت یک کشور در وحدت کلمه نیست، در ساختارِ تکثرپذیرِ استوار و پویاست. در ضمن، این نقد گفتمانیِ پایهای و بیپرده مسیر اصلاحاتی دیگر را نیز باز خواهد کرد. گفتمان حق و باطلی که با انقلاب اسلامی تکوین یافت همان گفتمانی است که امروز همه چیز را زیر سر دشمنان میبیند. دفعهی قبل نوشتم و این بار هم تکرار میکنم که منکر دشمنیها نیستم. اما دشمن در گفتمان حق و باطل یک چیز است و دشمن در گفتمان سیاستورزی و مملکتداری چیزی دیگر. در گفتمان اخیر اگر زیاد دشمن داریم مشکل خودمان است، اگر دشمنان میتوانند در کشورمان مشکل درست کنند تقصیر خودمان است، اگر نمیتوانیم با دیگران مذاکره و گفتگو کنیم، اگر نمیتوانیم روابط برد-برد طراحی کنیم، اگر در کسب موفقیت ناکامایم، همه مشکل خودمان است. در گفتمان حق و باطل بازی دو تیم ورزشی هم تبدیل میشود به رقابت جنود خدا و جنود شیطان. این ابتذالهای اعصابفرسا جامعه را نژند میکند. گفتمان حق و باطل و دشمن و شیطان را به گفتمان منافع مردم ما و منافع دیگران و رقابت و توسعه تبدیل کنیم.
پای خدا و پیغمبر را وسط نکشیم
میدانم برداشتن دو گامی که برشمردم دشوار است ولی با مبارزهی مستمر برای برداشتن آن دو گام در جامعه حرکتی اساسی در تاریخ این فرهنگ انجام دادهایم. تحقق اهداف آن دو گام، فراتر رفتن از حکومت این و آن است. رفتار اصولی رفتاری است که در آن و با آن در هر حکومتی که داشته باشیم یا پس از آن بیاید آزادی فردفرد شهروندان کشور تأمین شده باشد. آنها که فکر میکنند این حرفها بیفایده است و به جای پرداختن به این کارهای زمانبر باید با یکی دو حرکت خشن سنگین قال قضیه را کند سادهدلاند. مسألهام فقط در امکان این کار نیست که البته ابداً به آن سادگی که تصور میکنند نیست. فرض میکنم به همان سادگی است که تصور میکنند. مسأله این است که حتی اگر این کار به سادگی انجام شود باز حکومت بعدی پس از مدتی همان رفتاری را خواهد داشت که حکومت فعلی دارد. مخالفانش را اغتشاشگر خواهد خواند و گرفتار خودمحوری و حتی خودمقدسبینی خواهد شد. حکومتهای چین یا کرهی شمالی یا روسیه مگر دینیاند که خود را برخوردار از فرّه و ایدئولوژیشان را خدشهناپذیر میپندارند؟ مشکل جامعهی ما دینی بودن نیست (جامعهی آمریکا و بسیاری از جوامع دیگر هم دینیاند)، مشکل آن دینمالی کردن همهچیز و مبتذل کردن امور دینی است. مشکل رنگ تقدس زدن به امور عرفی است. هیچ حکومتی تئوکراسی به معنای تحتاللفظی آن نیست. هیچوقت در دار دنیا خدا حکومت نمیکند. حکومتهای مختلف مشروعیت خود را بر مبناهای متفاوت تعریف میکنند و برخی هم مشروعیتشان را به خدا نسبت میدهند، ولی واقعیت این است که اینها هم تنها به نام خدا حکومت میکنند و اگر مشروعیتی داشته باشند آن مشروعیت را از مردم گرفتهاند. به قانون اساسی همین جمهوری اسلامی نگاه کنیم. بهرغم همهی صبغهی دینیای که کوشیدهاند به آن بدهند و بهرغم اینکه حکومت در واقع حکومت قشر روحانی است، پایهی آن بر انتخابهای مردم نهاده شده است، ولی چون در آن به صورت بارزی دور وجود دارد (مردم خبرگان را انتخاب میکنند خبرگان رهبر را انتخاب میکنند رهبر شورای نگهبان را تعیین میکند شورای نگهبان صلاحیت نامزدهای خبرگان را تعیین میکند) پس از اولین انتخابها به نحو متناقضی قدرت عملاً از دست مردم خارج میشود. حکومتی چنین هر وصفی داشته باشد در عالم واقع هیچ ربط مستقیمی به خدا و دین و اسلام و تشیع پیدا نمیکند. این نقد گفتمانی گام بلندی برای احیاء اصلاحات در شرایط انقلابی است. امر مقدس را نمیشود اصلاح کرد. تقدسزدایی از امر سیاسی ضرورت دارد. سیاست مدن و تدبیر منزل جملگی عرصهی عرفیات است. وارد کردن امر قدسی به عرصهی عرفیات دو پیامد بیشتر نمیتواند داشته باشد: یا امر عرفی را مقدس میکند، که خطرناک و نادرست است، یا امر قدسی را عرفی میکند که باز خطرناک و نادرست است. مردم و به خصوص جوانان جامعهی ایران علیالاغلب در حال و هواییاند که این تعارضات را درک میکنند. با گفتمان دهههای پیش نمیشود با جوانانی سخن گفت که روز به روز آگاهی و دانششان در این عرصهها بیشتر شده است. سیاستمداران ایران اعم از اصولگرا و اعتدالی و اصلاحطلب و برانداز عموماً در گفتمان دهههای چهل و پنجاه ماندهاند در حالی که جوانان جامعه در فضایی رشد یافتهاند که ابزار سنجش و ارزیابی آن گفتمان در آن فراهم بوده است (از خیل ترجمهها به فارسی تا تألیفهای انتقادی، از آثار هنری تا رسانههای اجتماعی، همگی چنان اثرگذار بودهاند که حتی تحلیل زبان فارسیای که امروز جوانان به کار میبرند میتواند تحول گفتمانی را آشکار کند). گفتمان انتقادی اصلاحات نیازمند بازسازی و به روز رسانی است.
گامهای بعدی، آهسته اما استوار
دو گام عمدهی عملی و نظریای را که برشمردم گامهای دیگر میتواند تکمیل میکند: در عرصهی عمل پس از تشکیل جبههی فراگیر اصلاحات و درخواست تجمعهای اعتراضی و حرکت گام به گام در مذاکره برای آزادی زندانیان سیاسی و مانند آن، باید خواستار احیاء انتخابات و گشودن راه عاملیت مدنی مردم شد. همچنین ضرورت قطعی دارد در سیاست رسانهای حاکم تجدید نظر اساسی صورت بگیرد. رسانهی آزاد مهمترین و مفیدترین راه مبارزه با فساد و ناکارآمدی و نوزاییِ اعتماد اجتماعی و همدلی ملی است. این رسانههای آزاد باید شامل رسانههای صوتی و تصویری هم بشود. انحصار حتی اگر فساد نیاورد (که میآورد) مسلماً ناکارآمدی در پی دارد. تحقق این شرایط باید مطالبهی جبههی نوین اصلاحات باشد و برنامه و نقشهی راه اصلاحطلبی. حکومت همراهی کرد چه بهتر، همکاری نکرد با فشار روزافزون جامعهی مدنی مواجه خواهد شد و بالاخره بر آن، آن خواهد رفت که بر همهی حکومتهای اصلاحناپذیر رفته است. کانت کتابی دارد به نام «تمهیدات» (prolegomena) که آن را به مثابه مقدمهای بر هر مابعدالطبیعهای که بعداً عرضه شود نوشته است. به گمان من شرطهای اصلاحطلبی نیز نوعی تمهیدات سیاسی است و برای در مسیر درست قرار گرفتن هر حکومتی ولو پس از این بیاید.
از دیگر شرطهای اصلاحطلبی موفقیتآمیز مسئولیتپذیری است. طبیعی است که هر کس در انتخاباتی به قدرت رسید به اندازهی جایگاهش مسئولیت داشته باشد و اگر کسی به هر علت از عهدهی انجام وظایفش برنمیآید توقع میرود که استعفا بدهد. اینکه در کشوری حکومت و مدیرانش برخی مشکلات مردم را بیان میکنند و «میفرمایند» آنها باید رفع بشود نه فقط بیمعنی که واقعاً اعصابخردکن است. مردم خودشان مشکلاتشان را میدانند و همدلیِ زبانیِ نشان دادن در شرایطِ نابرابر و بدون کاهشِ مشکلات مردم، برای مردم بیشتر آزارنده است تا تسلیبخش. در جبههی نوین اصلاحات این عادت ناپسندِ با فعل مستقبل سخن گفتن را کنار بگذاریم. مسئول باید با فعل ماضی با مردم سخن بگوید و کارهایی را که کرده است فهرست کند نه کارهایی را که آرزو میکند در آینده انجام داده باشد. نمایندگان اندیشهی اصلاحات اگر وارد قدرت شدند تا جایی که کار از دستشان برمیآید کار بکنند و گزارش کارهای کرده را به مردم بدهند و اگر کاری از دستشان برنیامد فوراً کنار بروند؛ این کار به بقای اصلاحات خواهد انجامید (به دورههای دور و پس از دوم خرداد کاری ندارم، حتی اگر دولت اعتدالگرا در سال ۹۶ همان زمان که چندماهی پس از انتخابات فهمید کاری از دستش برنمیآید استعفا میداد آیا امروز نه فقط اندیشهی اصلاحطلبی که جریان میانهرو زنده نبود؟). اندیشهی اصلاحات در مقام جایگزین قوی، بیرون قدرت به سهولت زنده میماند و دلیلی ندارد با حضور ضعیف در قدرت کارکردش را از دست بدهد. از بیرون قدرت در مقام اپوزیسیون قدرتمند میشود فرهنگسازی کرد. اگر کسی کارش را در حکومت درست انجام میدهد و گره کار مردم را میگشاید فارغ از هر اختلاف نظر سیاسی کارآمدیاش را تأیید کنیم و اگر کارش ضرری متوجه مردم کرد یکصدا و هماهنگ خواستار استعفایش بشویم. مطالبهی استعفا و جا انداختن فرهنگ کنار رفتن به سبب ناکارآمدی و به خواست مردم، بیگمان اعتبار اصلاحطلبی را به آن بازخواهد گرداند. تحسین و تقبیح شجاعانهی افعال و اقوال صاحبان قدرت بر پایهی خرد و دانش از ثمربخشترین کارهای اصلاحطلبانه است. نقد کردار و گفتار نه نفی اشخاص؛ سنجش منصفانه.
انصاف، آرامش، و آرمانها
کار درست را از هر کس بود باید تحسین کرد و کار نادرست را از هر کس باشد باید تقبیح کرد. شوربختانه این امر در میان ما جا نیفتاده است. پاسداشت انصاف در مقام پایهی آزادی و عدالت و اخلاق از مهمترین کارهاست. برای کسانی که به چنددستگی و قضاوتهای مبتنی بر این دستهبندیها عادت کردهاند طی این مسیر البته دشوار است، ولی اصلاحطلبی یعنی همین گام زدن در پی آزادی و عدالت و اخلاق به مدد انصاف (fairness). برای رسیدن به انصاف به تعبیر دلنشین جان رالز لازم است از پشت پردهی ندانستن (veil of ignorance) و آگاهی نداشتن از موقعیت خود و دیگران بنشینیم و بیندیشیم. این گونه اندیشیدن و انصاف دادن میان همهی طرفهای دعواهای سیاسیمان چیزی است نادر. گفتگوی خصوصی مجری یک شبکهی فارسیزبان با مادرش منتشر میشود. مجری میگوید حرفهایش شنود شده است. کسی کمترین توجهی به این امر نمیکند که ورود به حریم خصوصیِ افراد پسندیده است یا ناپسند، پس یکی در داخل از آن علیه شبکهای دیگر در خارج استفاده میکند بدون اینکه پروای حسن و قبح کارش و ملاحظهی تبعاتش را برای حریم خصوصی مردم داشته باشد و اصحاب آن شبکهی خارجی هم کمر به حذف رقیب با همان شیوهی ورود به حریم خصوصی آن فرد میبندند. فرقی نمیکند که آن اولیها مدافعان نظاماند و این دومیها از نظام غیردموکراتیکی پول میگیرند تا این نظام را براندازند، مهم این است که هر دو از یک شیوه استفاده میکنند، از شیوهای آلوده و غیراخلاقی. انصاف یعنی هر کدام باید خودشان را میگذاشتند جای کسی که از این شنود آسیب دید و فکر میکردند اگر خودشان در حال مکالمهی خصوصی باشند آیا روا میدانند کسی بیاجازه گفتگویشان را بشنود و منتشرش کند و به آن استناد کند. آیا این همان هدف وسیله را توجیه میکند نیست؟ اصلاحطلبی یعنی هدف وسیله را توجیه نمیکند. وگرنه چهبسا هدفها با این و آن مشترک باشد. اصلاحطلبی برگزیدن وسیلهی درست است. انتخاب وسیلهی درست فقط یک حرکت اخلاقی برای اکنون نیست، نهادن خشت اول به صورت درست و مناسب است و تعیینکنندهی شرایط فردا. به تعبیر زیبای واتسلاف هاول لازمهی هر رخدادی در سیاست، اخلاق است. میانبرهای غیراخلاقی در درازمدت به هیچ جا نمیرسد.
هر کاری را در مدت زمان مشخصی میتوان به سرانجام رساند و شتابزدگی ما باعث نمیشود کارها زودتر از حداقل زمان ممکن انجام شود بلکه تنها کیفیت محصول را پایین میآورد. انقلابیگری اگر راه اصلاحات باز باشد شتابزدگی است. و البته اگر راه اصلاحات باز نباشد جامعه را از آن گزیر و گریزی نیست. اما حتی در این حال هم هر راهی مجاز نیست. چون خشت اول را نباید کج نهاد. میدانم برای کسانی که شور انقلابیگری در سر دارند سخن گفتن از فردای نادلپسندِ ناشاد و ناآزاد سخت ناخوشایند است. آنها خوشدلانه تصور میکنند اگر امروز میتوانیم انقلاب کنیم هر روز میتوانیم چنین کنیم. تاریخ انقلابها اما چیز دیگری میگوید. در تاریخ هر انقلاب، بلااستثنا، کسانی که چنین تصوری از ساز و کار جهان و چنین سودایی در سر داشتهاند زودتر از همه حذف شدهاند. انقلاب پدیدهای نسبتاً نادر است با ویژگیهای خودش و قربانیان همیشگی و شناختهشدهی خودش.
فرم همان محتواست
در ابتدای این جستار اشاره کردم که فرم/قالب و محتوا/مضمون از یکدیگر قابل تفکیک نیست. درهمتنیدگی فرم و محتوا همیشگی است. از این رو به عنوان مثال هیچ تفاوتی نمیکند از شیوهای تبلیغاتی و حذفی و غلوشده و غیرمنصفانه، روزنامهای مندرس در حاکمیت استفاده میکند یا شبکهای شیک در خارج. وقتی فرم کاری عوامفریبانه است محتوایش مدنیت و شهروندی و حقوق بشر نمیتواند باشد. آنکه پیش از رسیدن به قدرت از این ابزار بهره میگیرد پس از رسیدن به قدرت هم چنین خواهد کرد (اگر حاکمیت حضور رسانههای حرفهای جهانی را در ایران محدود نکرده بود الان گرفتار شبکهی تبلیغاتی حکومتی متحجر نبود، همچنانکه اگر به هوای های و هوی آن روزنامهی مندرس و اقراناش رسانههای دوم خردادی را به صورت فلهای نبسته بود و میگذاشت سیر طبیعی رشدشان را تا امروز طی کنند دستکم بخشی از مرجعیت رسانهای هنوز در ایران بود). این همسنخی صورت و قالب با محتوا و مضمون خاص ادبیات و هنر و رسانه و خبر نیست. صورت و سیرت حکومتها و جنبشهای اجتماعی هم یکی است. انقلاب فرمی است با اقتضائات خودش. اصلاحات هم به همچنین. اینکه کدام فرم را انتخاب میکنیم پیشاپیش محتوای حکومت آتی را تعیین میکند.
سخن پایانی و بیپایانی
دربارهی بند پایانی جستار پیشین که در این نوشته آن را بسط دادم دوستانی بر آن بودند که اگر حکومتمان آن را بپذیرد پایان خود را پذیرفته است. دوستان دیگری بر آن بودند که اگر حکومت آن را بپذیرد بقای خود را تضمین کرده است. طبعاً هر کدام از این دو شق موافقان و مخالفان سرسخت خودش را هم دارد. راستش را بخواهید از چشماندازی که من به ماجرا مینگرم هیچکدام اینها چندان مهم نیست. مهم در پیش گرفتن راهی است که با آن خواه در این حکومت و خواه در هر حکومت بعدیِ دیگر آزادی به مثابه روش پذیرفته شده باشد. با چنان روشی حکومت چیزی نیست جز بازتاب خواست عمومی و مخالف حکومت بودن نیز چیزی نیست جز کوشش آزادانه برای تغییر خواست عمومی. پیامد این امر البته این نیست که ناگهان کشور گلستان شود و هر چه مشکل داریم به یکباره رخت بربندد. این وعدهها همانهاست که تا به حال مسئولانمان میدادند و حالا انقلابیان تازهنفس میدهند. در این زمینه هم نیازمند اصلاح نگرشمان هستیم. به هیچ طریقی مشکلات انباشتهی جامعهیمان به این سادگیها رفع نخواهد شد. افسانههایی مانند ثروت عظیم کشور و هوش وافر ما مردم این سرزمین را باید کنار نهاد. کودک ژاپنی که به مدرسه میرود ژاپن را برایش جایی کمبهره از مواهب طبیعی معرفی میکنند که با کوشش مردمش رشد کرده است. کودک ایرانی که به مدرسه میرود میگوییم ایران سرشار از مواهب طبیعی است. کمی که بزرگتر میشود این باور نیز به او القا میشود که هوشبهر ایرانیان از دیگران بالاتر است و به قول اخوان ثالث چه و چهها. نتیجه میشود همین وضعی که چندین دهه است داریم. پیشینیان ما که قنات میساختند و در سرزمینی خشک واحههای سبز پدید میآوردند با واقعیت بیشتر انس داشتند. برای اینکه ایران جانی بگیرد و معضلاتش رفع شود و در مسیر توسعه بیفتد و پیش برود، پذیرش آزادی کافی نیست. هیچ جا با صِرف آزادی پیشرفت نمیکند. در آزادی و با آزادی تازه باید برای حل مشکلات تلاش کرد. جامعهی انسانی متحول است و شرایط دیگرگون میشود، حل مسأله و چارهسازی خویشکاری همیشگی آدمی است. ولی نکته این است که آزادی شرط لازم است و بدون آن به هیچ جا نمیشود رسید. هر چه آزادی محدودتر باشد امنیت شکنندهتر است و هر چه امنیت شکنندهتر باشد حرکت در مسیر توسعه دشوارتر. نه حفظ نظام موضوعیت دارد نه حذف آن، آنچه موضوعیت دارد بهتر زیستن است و شکوفا شدن که جز با پذیرش تکثر و رواداری و آزادی به دست نمیآید. اصلاحطلبی تعهد به این آرمان است . مبارزهی مستمر برای آن.
*عکس ابتدای متن از غزاله رضایی
فرم و لیست دیدگاه
۰ دیدگاه
هنوز دیدگاهی وجود ندارد.