گاه رخدادهای تاریخی به واسطهی آثار هنری ماندگار شدهاند و گاه همین رخدادها پشت شهرت این آثار پنهان ماندهاند. در پروندهی پیشرو برآنیم تا رخدادهای تاریخی پشت برخی از آن شاهکارها را نقل کنیم. آثاری که انتخاب کردیم همه در دو معیار مشترکند: گرچه همهی آنها در ژانر «تاریخی» میگنجند اما شامل رخدادهای اسطورهای و شبهاسطورهای نمیشوند. ضمناً در پرداخت وقایع تاریخی، حدی (ولو اندک) از عینیت در بازنماییشان وجود دارد و مطلقاً واکنشی استعاری یا نمادین به آن رخداد نیستند. در پایان ذکر این نکته واجب است که هر نقل و روایتی از رخدادهای تاریخی کموبیش مانند همین آثار هنری، قضاوت و جهتگیری دارد./ فرنوش جندقیان
آلبرشت آلتدورفر/ نبرد اسکندر در ایسوس/ ۱۵۲۹
«نیاکان تو به یونان حمله کردند و باعث خسارات و ویرانیهایی در کشور ما شدند گر چه ما هیچکاری برای تحریک و خشمگین کردن آنها انجام نداده بودیم. من به عنوان فرماندهی عالی تمام یونان به آسیا حمله کردم چون آرزو دارم که ایرانیان را برای این کردار کیفر دهم»
این متنِ نامهایست که در تاریخ به «اسکندر مقدونی» نسبت داده میشود. شاید (به احتمال فراوان) متن این نامه مانند هر سند و روایت دیگر تاریخی دستخوش تغییرات فراوانی شده باشد اما چیزی که کاملا واضح مینماید دلیل حملهی اسکندر به ایران است. این نامه پس از آن نوشته شد که «داریوش سوم» در نامهای خطاب به اسکندر ازو خواسته بود که مادر و همسر و فرزندان وی را آزاد گرداند و در ازای آن میزان قابلتوجهی از قلمرو هخامنشیان در آن زمان را به دست آورد.
داریوش سوم در نبرد «ایسوس» مغلوب سردار جوانی شد که جنگیدن را بهتر از هر چیزی بلد بود. نبرد در ماه نوامبر (این هم روایتی دیگر از تاریخ است) سال ۳۳۳ قبل از میلاد در دشتی کوچک به همین نام واقع در جنوب آناتولی رخ داد. پادشاه مغرور و بیفکر ایرانی که به واسطهی بزرگی سپاهش خود را از پیش برنده میدانست، با زیورآلات فراوان و تمامی زنان حرمسرایش پا به جنگ گذاشت. در میانهی جنگ اما اسبهای ارابهی طلاآذینش از شدت جراحت رم کردند و ارابه را واژگون نمودند. بعد از این اتفاق با آنکه سریعا ارابهای دیگر برایش مهیا کرده بودند، ترس تمام وجودش را فراگرفت و بیآنکه به سپاهیان و سرنوشت میهنش بیاندیشد، پا به فرار گذاشت. سپاهیان که تا آنزمان جانانه میجنگیدند با دیدن فرار شاه، روحیهی مبارزه را از دست دادند و با غیاب رهبر، قافیه را سخت به سردار جوان یونانی، «اسکندر» باختند. با پایان جنگ، اسکندر به چادر حرمسرای داریوش رسید و زنان، دختران و ملکهی مادر را به اسارت گرفت. داریوش سوم که تا رسیدن به محل امنِ خود متوجه فراموش کردن خانوادهی خود نشده بود، تصمیم گرفت نامهای به اسکندر بنویسد و ضمن پیشنهاد زن و بخشیدن مواضع بسیاری در قلمروی خود، او را به صلح و باز پس دادن اهالی حرمسرای خویش دعوت نماید. نامهای که نه تنها نتیجهای مثبت در بر نداشت بلکه لکهی ننگی بر دامن تاریخ این مملکت انداخت./ محمد معلق
- * برای اطلاع بیشتر از دلالتهای سیاسی این نقاشی و تفسیر شمایلشناسانهی آن، اینجا را کلیک کنید.
جنگ چالدران/ کاخ چهلستون
در دوره شاه اسماعیل اول صفوی، سعی صوفیان اردبیل در نشر و تبلیغ شیعی در نواحی آناطولی، دربار عثمانی را دچار دغدغهی خاطر ساخته بود. سلطان سلیم اول پادشاه عثمانی در این ایام مثل شیبک خان ازبک و حتی بیش ازو در آیین تسنن تعصب داشت. او تلاش در مبارزه با انتشار مذاهب شیعه را لازمهی داعیهی خلافت اسلامی، که در خاطرش هر روز قویتر میشد، میدانست. او بسط تدریجی «شیخ اغلی» خانقاه اردبیل را در مجاورت مرزهای شرقی قلمرو خود با ناخرسندی و دلنگرانی دنبال میکرد. در این بین بروز یک جنبش شیعی در آناطولی به نظر وی نوعی آژیر خطر تلقی میشد. این جنبش عبارت از شورش شاه قلی تکلو بود (ربیعالاول ۹۱۷) که در نواحی شرق عثمانی بر ضد دولت قیام کرد و چیزی که درین ماجرا موجب مزید توهم سلطان سنی شد آن بود که بعضی از طوایف تکلو از مدتها پیش در اردبیل به دستههای قزلباش پیوسته بودند. ماجرای این شورش، سلطان سلیم را به شدت نسبت به تکلو و قزلباشها به خشم آورد. لاجرم در دفع آن به خشونتی ددمنشانه دست زد که به قتل عام چهل هزار تن از شیعه آناطولی منجر گشت. بعد از آن هم از بیم آنکه پادشاه شیعه برای انتقام ازین کشتار بیرحمانه برای وی دشواریهایی به وجود آورد، پیشدستی کرد و لشکری عظیم که گویند تعداد آن به یکصد و بیست هزار تن میرسید با تجهیزات فراوان، از جمله با توپخانهای قوی و سلاحهای آتشین و مخرب عزیمت آذربایجان کرد.
سپاه قزلباش در این هنگام از حیث تعداد به زحمت به نیمی از این عده میرسید و البته، هم فاقد اسلحه آتشین کارساز و فراوان بود، هم طرز مبارزه با نیروی توپخانه را که برای آنها تقریباً تازه و ناشناس بود نمیدانست. جنگ در دوم رجب ۹۲۰ ه. ق در دشت «چالدران» بین ارومیه و خوی روی داد. پادشاه صفوی در عرصهی نبرد رشادت و جلادت فوقالعاده نشان داد. حتی چندین بار با شمشیر به توپهای دشمن حمله کرد و زنجیرهای آنها را گسیخت. اما سرانجام پیروزی نصیب دشمن شد. شاه ایران با قسمتی از سپاه خود به حدود همدان عقب نشست و تبریز به دست نیروهای عثمانی افتاد./ برگرفته از کتاب «روزگاران: تاریخ ایران از آغاز تا سلطنت پهلوی» نوشتهی دکتر عبدالحسین زرینکوب.
جنگ کرنال/ کاخ چهلستون
«چرا ترسیدهای؟ مگر نادر به دنبال توست؟» این مثلی هندیست که شاید با مثال رایج ما از قوم تاتار بیشباهت نباشد. میگویند نادر یکی از منفورترین چهرههای تاریخ هند است؛ جنگ و غارتِ او در این سرزمین هرگز از خاطر هندیان پاک نمیشود. همهی اینها بهخاطر همان جنگ معروف «کرنال» است. شماری از افغانها پس از شکست از نادرشاه به دهلی گریختند و به محمدشاه گورکانی پناه بردند. نادر در نامههایی متمادی از شاه هندوستان درخواست کرد که فراریان را تحویل دهد. بیتوجهی هندیان به این درخواستها او را خشمگین ساخت. از طرفی دیگر محمدشاه با کشتن آخرین سفیر ایران کار را بر خود تمام کرد و باعث شد تا نادر به هند اعلان جنگ دهد.
روایت میکنند: «سپاه ۹۰هزار نفری ایرانیان در برابر ارتشی شامل ۲۵۰هزار جنگجو، ۳هزار توپخانه و ۲هزار فیل جنگی قرار گرفته بود. به خرطوم فیلهای آموزشدیده که در خط اول سپاه قرار داشتند، شمشیرهای عظیمی بسته شده بود تا در موقع حرکت و به هنگام جنباندن سر، هر موجود زندهای را با شمشیرهایشان بدرند یا زیرپا له کنند. شاه ایران برای مقابله با این سلاح دستور داد شتران را در خط دوم و به دور از انظار نگه دارند و به دم و پالان آنها هیمه آغشته به روغن ببندند و وقتی که جنگ آغاز شد با آتش زدن هیمهها به ناگاه این هیولاهای آتشین را به سمت فیلها برانند. تدبیر نادر کارگر افتاد و فیلها با دیدن این منظره غریب و موحش، رم کردند و به صفوف خودیها زدند و بسیاری از نظامیان هندی را زیر لگدها و ضرب شمشیرها قتل عام کردند.» ایرانیان نیز با هجوم به صفوف باقیمانده تعداد بسیاری را کشتند و در نهایت محمدشاه را اسیر کردند.
نادر وارد دهلی شد. اما سه روز بعد شایعه کشتهشدنش در شهر پیچید. این خبر به هندیان جسارتی داد و آنها در شهر به سربازان ایرانی حمله کردند و عده زیادی را کشتند. خبر به نادر رسید. او کوشید با دادن پیغام و حضور در میان مردم، آشوب را بخواباند. اما از میان جمعیت تیری به سویش شلیک شد و این اقدام خشمگینش کرد و دستور قتلعام داد.
یک شاهد و تاریخنگار ایرانی، کشتار را چنین شرح میدهد: «موافق حکم والا، سربازان در کوچهها و راستهها منتشر شدند و در تمام ضلعها قتل عام را شروع کردند و از زن و مرد و جوان و پیر و تندرست و بیمار و بچه و معصوم هیچکس را زنده نگذاشتند. هرکس به مقابل آنان میرسید فیالفور از ضرب شمشیر و تیر و تبر بر خاک نیستی میغلتید. شمار مقتولان قریب نیم لک (۵۰هزار نفر) رسید». میگویند غنائمی که نادر شاه از هند به ایران آورد ده برابرِ بیشترین درآمد سالانه دوران صفوی برآورد شده است. / فرنوش جندقیان
تسلیم بردا/ دیهگو ولاسکوئز/ ۱۶۳۴-۱۶۳۵
شهر «بردا» در محاصرهست. دشمن همچون حصاری گرداگرد شهر را فرا گرفته و هیچ راه گریزی را برای ساکنینِ آن باقی نگذاشته است. هیچ چیزی جز استقامت نمیتواند سد دشمن را فروشکند. انبارهای شهر پر از آذوقهاند و پیشبینی میشود که موجودیِ شهر مایحتاج زندگی را برای ماهها فراهم میکند. اما سرانجامِ این حصار چه میشود؟ آیا بردا تسلیم میشود و خود را به دشمن میسپارد؟
بردا، شهری در نزدیکی مرز هلند واقع در شمال برابانت، دارای موقعیتی استراتژیک و حساس بود. هلندیها از این شهر به عنوان مقری برای حملات خود به برابانتِ اسپانیا استفاده میکردند و در مقابل، اسپانیا با تسلط بر شهر بردا به راحتی میتوانست از قلمروی خود محافظت کند. از طرفی دیگر اسپانیای کاتولیک ملزم به تثبیت موقعیتِ خود در منطقه بود و بردا که زمینهی پرورش پروتستان در آن مهیا بود بهتر از هر شهری میتوانست در راستای اهداف اسپانیا به کار آید. همهی اینها بهانههایی بود برای پروراندن اندیشهی فتح بردا در ذهن اسپانیاییها.
سرانجام در آگوست ۱۶۲۴ میلادی نیروهای اسپانیا با فرماندهی «آمبریجیو اسپینولا» به قصد محاصرهی بردا به سوی این شهر رهسپار میشوند. محاصرهکنندگان طی ۱۷ روز خط محاصره را در گرد شهر کامل میکنند. در ماههای اولِ محاصره «موریس ناسو»، فرمانده شهر بردا، تمام تلاش خود را برای تسلی بخشیدن به مردم به کار میگیرد. نیروهای او از چپاول غذا و آذوقه توسط دشمن جلوگیری میکنند اما دیری نمیپاید که قحطی در شهر آغاز میشود. مردم از کمبود غذا رنج میبرند و شیوع بیماریهایی مثل طاعون وضعیت را بیش از پیش بحرانی میکند. در ماههای سرد زمستان این آشفتگی و بیقراری حتی به سربازهای شهر سرایت میکند و حالا هرگونه تجمع بین آنها ممنوع اعلام میشود.
در ۲۳ آپریل ۱۶۲۵ میلادی، مرگ دامنِ «موریس ناسو» را نیز میگیرد و فرماندهی سپاه را برادر کوچکترش، «فردریک هنری»، عهدهدار میشود. فردریک برای احیای ثباتِ شهر تمام تلاش خود را به کار میبندد اما افسوس که ریشههای حیات در بردا خشکیدهاند. با اینحال در همین زمان ۷۰۰۰ سرباز انگلیسی با سرکردگی «هوراس ویِر» برای کمک به شهر بردا عازم میشوند که توسط نیروهای اسپینولا سرکوب شده و حتی تعداد زیادی از آنها کشته میشوند. سرانجام در ماه ژوئن «جاستین ناسو»، حاکم شهر بردا، دستور میدهد که شهر پس از ۱۱ ماه استقامت تسلیم شود. استقامتی که مرگ ۳۵۰۰ هلندی و حدود ۶۰۰ انگلیسی را با خود به همراه داشت.
۵ ژوئن ۱۶۲۵میلادی: جاستین ناسو و لشکر شکستخوردهاش برای مذاکره در مقابل اسپینولا و سربازانش قرار میگیرند؛ البته بیشتر از آنکه مذاکرهای در کار باشد ملاقاتیست برای واگذار کردن هر آنچه که برداییها سعی داشتند با چنگ و دندان حفظش کنند./ فرنوش جندقیان
فرانسیسکو گویا/ سوم ماه مه ۱۸۰۸/ ۱۸۱۴
سوم مه ۱۸۰۸ میلادی روز اعدام مبارزان شهر مادرید بود. در این روز جمعیت عظیمی از مبارزان به جوخهی آتش سپرده شدند. شهر به خاک و خون کشیده شد. مادرید، به راستی تبدیل به شهر مردگان شده بود. همسنگِ ساختمانهای چند طبقهی شهر، پشتههایی از اجساد مردان و زنان تلنبار شده بود. تصویری از فاجعهای دهشتناک که تا همیشه در حافظهی تاریخی شهر باقی ماند. اما برای روشن شدنِ چرایی این کشتار بهتر است اندکی به عقب بازگردیم، به سال ۱۸۰۲ میلادی. در این سال نیروهای فرانسه به رهبری ناپلئون بناپارت و اسپانیا در همراهی با یکدیگر به پرتغال هجوم بردند و به سرعت تصرفش کردند. این یورش سرآغاز جنگهایی بر سر تصرف کامل شبهجزیره ایبری شد که از آن به عنوان «جنگهای شبهجزیرهای» یاد میشود. اسپانیا در این دوران تحت حاکمیت چارلز چهارم اداره میشد. طی این سالها برخی اشتباهات استراتژیک از سوی چارلز چهارم باعث شد ناپلئون بهانهی لازم را برای اشغال این سرزمین در اختیار گیرد و به اسپانیا که یار و متفق دیرینِ خود بود حمله کند. ناپلئون ماه مه ۱۸۰۸ میلادی حملهی خود را به اسپانیا آغاز کرد. مادرید در روز دوم و سوم ماه مه شاهد مقاومت مردمی در برابر ارتش فرانسه بود؛ مردم مادرید چون سدی در برابر حملات فرانسهی ناپلئون ایستادگی کردند. اما سرنوشتِ آنها نیز مانند بسیاری از حوادث تراژیک و غمانگیز تاریخ، فرو ریختن بود. با شکستن سد مقاومت مردمی، سیلی از خون و خشم تمام شهر را در خود فرو کشید: خورشیدِ سوم ماه مه در خون غروب کرد. / فرنوش جندقیان
جان سینگلتن کاپلی/ چارلز اول بازداشت پنج نماینده متهم به خیانت را از مجلس عوام طلب میکند (اتود)/ ۱۷۸۵
چارلز اول که از سال ۱۶۲۵ تا ۱۶۴۹ میلادی حکومت کرد، پادشاهیست که پنجبار پارلمان انگلستان را منحل کرد! او که خوی دیکتاتوری و دمدمیمزاج بودن همچون لکهای سیاه بر صفات روشن شخصیتش نقش بسته بود، از سعی پارلمان در محدود ساختن قدرتش و کنترل دخل و خرج دربار به خشم آمد و طی دورههای مختلف دستور دستگیری بسیاری از نمایندگان پارلمان را صادر کرد. حدفاصل سالهای ۱۶۲۵ تا ۱۶۴۰ میلادی چارلز اول پنجبار پارلمان را فراخواند تا از آنها بخواهد که وجوهات لازم برای ادارهی کشور را در اختیارش بگذارند و هربار به دلیل سرسختی و مقاوت پارلمان ناامید میشد و دستور انحلال پارلمان را (تنها چندماه پس از آغاز فعالیت) صادر میکرد. سومینبار، بعد از دستور انحلال، بسیاری از اعضا حاضر به کنارهگیری نشدند و رئیس پارلمان نیز دو مصوبه بر خلاف میل شاه در رابطه با «مالیات» و «کاتولیکها» تصویب کرد. پس از این اتفاق بود که چارلز اول ارتش را به تعطیل نمودن پارلمان و دستگیر و مجازات کردن نمایندگان فرستاد. در بهار ۱۶۴۰، هنگامی که چارلز اول مجلس را فراخواند تا برای مقابله با اسکاتلندیها سرباز اعزام کند، پارلمان نه تنها وجوهات مورد نیاز ارتش را فراهم نکرد، بلکه به سوی اسکاتلندیها دست دوستی دراز کرد. شاه این حرکت را خیانتی آشکار شناخت و پارلمان را برای بار پنجم منحل کرد. کشمکشها ادامه داشتند تا اینکه در سوم ژانویهی ۱۶۴۲، چارلز که از پایان یافتن حق شاه در دریافت مالیات بر «صادرات و واردات» و همینطور «حق کشتی» بهدست پارلمان سخت برآشفته بود، علیه پنج تن از سران مجلس عوام اعلام مجازات کرد و به همراه سیصد سرباز برای دستگیری آنها به سوی مجلس روانه شد. اما از آنجایی که آن پنج نماینده در آن هنگام حضور نداشتند، بازداشتی صورت نگرفت. به این طریق کشمکشها میان شاه و پارلمان به حدی بالا گرفت که چارلز ملکهاش را به فرانسه فرستاد و خود لندن را به سمت شهرهای شمالی انگلستان ترک کرد. نوزدهم ژوئن همان سال، مجلس نوزده بند برای برقراری صلح به چارلز اول پیشنهاد داد که همگی از سوی او رد شدند. پس از این اتفاق پارلمان رأی به تشکیل ارتشی مستقل از ارتش پادشاهی داد و این خود آغازی بر جنگهای داخلی و انقلاب بزرگ انگلستان شد. انقلابی برای رسیدن به مشروطیت افزونتر و محدودتر کردن قدرت پادشاه. / محمد معلق
ویلیام ترنر/ کشتی بردگان/ ۱۸۴۰
۲۹ نوامبر ۱۷۸۱میلادی؛ صدای فریادها و التماسها شنیده میشود. زنها از پنجرههای کابینِ کشتی به دریا پرت میشوند، در کشتی همهمهای بلند میشود. زنان اولین قربانیهای این تصمیمگیری ناعادلانه هستند. زن بودن، سیاهپوست بودن و برده بودن، در صفِ فدا شدن برای دیگری، در اولویت قرارشان داد؛ مانند بیشتر تاریخ تاریک بشر.
اما دو روز بعد، این بردهکُشی مردان سیاهپوست را هم در کام خود فرو میکشد. ۱ دسامبر؛ ۴۲ بردهی مرد به دریا انداخته میشوند. هیچ تلاشی موثر نخواهد بود، اعتراضات در کشتی بالا میگیرد ولی باز فردای آن ۳۶ نفر دیگر. 10 نفر هم در اعتراض به این رفتار غیرانسانی خود را به آب میاندازند. اما چه عاملی مسبب این رویداد شده است؟
۱۸ آگوست ۱۷۸۱میلادی؛ سه ماه و نیم قبل از حادثه. کشتی انگلیسی زونگ با ۴۴۲ برده آفریقایی آکرا را به مقصد جامائیکا ترک میکند. این تعداد مسافر بیشتر از دو برابر ظرفیت ایمن کشتی بود. کشتی با پیمودن مایلها متوجه میشود که از مسیر منحرف شده است. در این وضعیت خدمه و کارکنان پی میبرند که تنها برای ۴ روز، آب آشامیدنی باقیست. مطابق قوانین بیمه، مرگ بردهها در ساحل یا به صورت طبیعی، هیچ پولی عاید صاحبان آنها نمیکند. اما طبق قانونِ زیان همگانی اگر در شرایطی، کشتنِ بردگان به نفع همگان باشد، مشمول حق بیمه میشوند. در این وضعیت ناخدا تصمیم میگیرد با انداختن تعدادی از آنها به دریا، علاوه بر حفظ آبِ باقیمانده برای کارکنان، پول بیمهی بردگان را نیز به جیب بزند. حتی به روایتِ یکی از خدمهها در روز دومِ کشتار، بردهای درخواست میکند که باقیِ بردگان در ازای امتناع از خوردن آب و غذا به دریا انداخته نشوند؛ اما ناخدا این درخواست را رد میکند. در نهایت ۱۴۲ برده آفریقایی تا رسیدن به جامائیکا کشته میشوند درحالیکه کشتی هنگامِ رسیدن به مقصد هنوز ۴۲۰ گالن آب در مخزن داشت. البته خدمهها در اینباره شرح دادهاند که در روز اول دسامبر و در زمانی که در حال انداختن بردهها به آب بودند، بهخاطر بارش باران توانستند مقداری آب جمع کنند. اما آبِ جمعآوری شده تاثیر کمی در فروکش کردنِ بیرحمی و ظلم ناخدا و اطرافیانش داشت. خبر این واقعه سروصدای زیادی به پا کرد و در ممنوعیت تجارت برده در اروپا موثر افتاد. / فرنوش جندقیان
ژاک لویی داوید/ مرگ مارا/ ۱۷۹۳
«ژان پل مارا» کشته میشود: مارای انقلابی که مسئولیت امضا کردن مرگِ دشمنان انقلاب فرانسه را بر عهده داشت. به زعم مارا تنها راه رسیدن به آزادی توسل به خشونت است اما دیری نمیپاید که این خشونت گریبانگیر خود او نیز میشود و در وانی پر از خون جان میسپارد. او و حلقهی دوستان تندرو و ملیگرایش که حزب ژاکوبنها را تشکیل میدادند نقش مهمی در انقلاب فرانسه ایفا میکردند. اما در مقابل، حزب میانهرو که ژیروندنها نام داشتند در مخالفت با مارا و سایر تندروها مسیرهای دیگری را پیش گرفتند.اما مارا چگونه و به دست چه کسی کشته شد؟ آیا مرگ او هم (همچون خیل عظیم کشتهشدگان با امضای او) از پیش به دست کسی امضا شده بود؟ «شارلوت کورده» دختر جوان ساکن کائن که به شدت تحت تاثیر حرفهای میانهروها قرار گرفته بود با مطالعهی نوشتههای مارا به این نتیجه رسید که مسئولیت بخش عظیمی از کشتارهای ماه سپتامبر برعهدهی به اصطلاح دوست مردم، ژان پل مارا، است. در نهایت شارلوت تصمیم به کشتن این حامیِ انقلاب میگیرد تا شاید با کشتنِ یک فرد، هزاران نفر امکان زندگی پیدا کنند. او به خانهی مارا میرود، خانهای واقع در کوچه کوردلیه شماره 25. اما به شارلوت اجازهی ورود نمیدهند. از این رو به مارا نامه مینویسد و او را از توطئهای در شهر کائن مطلع میسازد. در نهایت مارا او را میپذیرد. مارا به دلیل بیماری مزمن پوستی باید دائماً تنش را مرطوب و خیس نگه دارد، از این رو بیشتر وقت خود را در وان حمام میگذراند. زمانیکه شارلوت وارد میشود، مارا که سرش را با پارچهای آغشته به سرکه بسته است تا گردن در وان حمام غوطهور است و در همان حال چیزهایی را بر روی کاغذ مینویسد. اما اجل به او مهلت نمیدهد؛ شارلوت دشنهای را از زیر لباس خود بیرون میآورد و ضربهای به سینهی او وارد میکند. مارا فریادی میزند و افراد خانه به داخل میآیند. دختر جوان دستگیر میشود و بعد از چند روز سرش در زیر تیغهی گیوتین از تن جدا میشود. کشته شدن مارا، در مقام یکی از ستونهای اصلی انقلاب فرانسه، ضربهی سختی به ژاکوبنها وارد آورد اما دوران ترور و وحشت با فشار بیشتری به راه خود ادامه داد. از آن پس نه مارا بلکه مرگِ او، امضایی برای تحکم ادامهی این مسیر هولناک میشود. / فرنوش جندقیان
تئودور ژریکو/ کلک مدوسا/ ۱۹-۱۸۱۸
در سال ۱۸۱۶، وزیر نیروی دریاییِ فرانسه نامهای پریشانحال تحت عنوان غرق شدن کشتی مدوسا برای لویی هجدهم نوشت: «من از افشا شدنِ جزییات صحنههای ناخوشایند این اتفاق بهدست روزنامهنگاران به شدت ابراز نگرانی میکنم، تصویری که پیش از این هرگز جلوی چشم مردم مجسم نشده است»
ناو دریایی مدوسای فرانسه به ناخدايیِ هوگ شوماريزِ بیکفایت در مسیر خود به سمت سنت لوییز، نزدیک سواحل موریتانی به تپهای ساحلی برخورد میکند و در آب فرو میرود. افراد حاضر در حادثه به تكاپو میافتند. قايقهای نجات را به آب میاندازند و سیاستمداران و افسران همراهِ کاپیتان سوار این قایقها میشوند. اما قايقهای نجات برای همهی جمعيت كفاف نمیدهد. پس چه کسانی باقی ماندند؟ همان جمعیتی که هیچوقت در اولویت نبودهاند: سربازان، خدمهها، مهاجران و مردم فرودست! این افراد با بخشی از دكلها و چوبهای كشتی مدوسا، كلكی بزرگ میسازند و سوارش میشوند. کاپیتان و افسران به آنها قول میدهند که با طنابهای متصل به قایقهای نجات، ایمن خواهند ماند. اما این وعدههای بعید تنها تا زمانی دوام داشت که منفعتِ افرادِ درون قایق را تهدید نکند. پس دیری نپایید که زنده ماندنِ دیگران همچون خیالی باطل در اذهان نقش بست و افسری بالارتبه با چاقویی طناب را برید. حالا افراد میدیدند که کلکشان کنده میشود. افرادِ سرگردان در اقیانوس، هرگز خود را تا این اندازه به مرگ نزدیک ندیده بودند. از این لحظه به بعد نزاع برای بقا رنگ جدیدی به خود میگیرد. روز دوم حادثه نزدیک به ۶۰ نفر در میان دستوپنجه نرم کردن با مرگ به دریا انداخته میشوند. هر چه میگذرد خودکشی و دیگرکُشی شدت بیشتری میگیرد.
سرانجام در روز سیزدهم، زندهماندگان بعد از مقاومتی طاقتفرسا و در حالی که آخرین نفسهای خود را میکشیدند، توسط کشتی فرانسوی آرگوس به طور اتفاقی رویت میشوند و نجات پیدا میکنند. درنهایت ۱۵ نفر از حدود ۱۵۰ نفر باقی ماندند. و این بازماندگان نیز با روایت آنچه گذشته بود رسوایی بزرگی برای دولت فرانسه به جای گذاشتند./ فرنوش جندقیان
اونوره دومیه/ خیابان ترانسنونن/ ۱۸۳۴
خیابان «ترانسنونن»، خیابانی با خاطرهای دهشتناک از پاریس قرن نوزده. ریشهی واقعهی خونین این خیابان را باید در تاجگذاری «لوییس فیلیپه» جستوجو کرد. پادشاهی که بهترین جمله برای توصیف اندیشههای سیاسیش همان جملهی معروفیست که خود در روز تاجگذاری به زبان آورده است؛ «ما بر آن خواهیم بود که دقیقن در میانه بایستیم. دقیقن در میانهی مردم و سلطنت، در فاصلهای برابر میان قدرتی مردمی و ساز و کاری سلطنتی». همانطور که از جملات روز نخست او پیداست، میانمایگی را میتوان بارزهی اصلی این پادشاه فرانسوی در طی ۱۸ سال حکومت او دانست. اما این میانمایگی که همواره علیرغم ادعای هواداری از مردم باعث پروار شدن هرچه بیشتر خاندانهای سلطنتی و طبقهی لیبرال بورژوازی میشد، هیچگاه به مذاق کارگران و مردم تهیدست خوش نیامد. در ماه آپریل سال ۱۸۳۴ میلادی، مردم بسیاری از شهرهای فرانسه در پی وخامت وضع حقوق و زندگی نابسامان کارگران دست به اعتراضات گستردهای زدند. در این بین شهرهای پاریس و لیون شاهد اعتراضاتی به مراتب شدیدتر و گستردهتر بودند. در پاریس و در خیابان ترانسنونن کارگرها در طول خیابان و در خانهها و مغازههای این خیابان کارگری سنگر گرفته بودند و شعارهای اعتراضی سر میدادند و گاه با نیروهای گارد سلطنتی درگیر میشدند. در این بین و در هنگام حملههای گاه و بیگاه گارد برای پراکنده کردن اجتماعات کارگری، کاپیتان گارد سلطنتی به ضرب گلولهای از پا درآمد. این گلوله که از ساختمان ۱۲ خیابان ترانسنونن شلیک شده بود، مهر تاییدی شد برای قاتل خواندن کارگران و تهی دستان معترض از سوی حکومت لوییس فلیپه. فردای آن روز و در پی اجرای حکم حکومتی، نیروهای گارد به ساختمان ۱۲، حمله کردند و تمامی ساکنان آن را فارغ از سن و سال و جنسیتشان به گلوله بستند. تنها یک چیز توانست از زیر چکمهی نیروهای گارد سلطنتی راه خود را به بیرون از ساختمان پیدا کند و آن چیزی نبود جز خون ساکنین ساختمان ۱۲ خیابان ترانسنونن./ محمد معلق
ادوارد مانه/ اعدام ماکسیمیلیان/ ۶۹-۱۸۶۸
«ماکسیمیلیان» اعدام شد. غریو شادی از بین مردم برخاست اما این شادی برای بسیاری از مردم مکزیک شادی عمیقی نبود. آنها خوب میدانستند که اعدام امپراطور ماکسیمیلیان هم، پایانی بر جنگهایی که اروپاییان و آمریکاییها در مکزیک آغاز کرده بودند، نخواهد بود. جنگهایی که برای مردم بومی مکزیک جز غارت و مرگ چیزی در بر نداشت. داستان ماکسیمیلیان اما متفاوت بود. او به امید و آرزوهای بسیار به مکزیک قدم نهاده بود. مدتها در نیروی دریایی اتریش به برادر بزرگش -«فرانتز جوزف اول» امپراطور اتریش- خدمت کرده بود و به سبب همکاری نیرومندانهی نیروهای تحت امرش با «ناپلئون سوم»، از سوی خود ناپلئون به او امپراطوری مکزیک را پیشنهاد داده بودند. در آن زمان که ماکسیمیلیان با سودای امپراطوری کشور کاکتوسها به خواب خوش میرفت، در مکزیک حکومت جمهوری مکزیک به ریاست جمهوری «بنیتو خوآرز»، بر صدور واجرای قوانین نظارت میکرد. در دهم آپریل ۱۸۶۴ میلادی ماکسمیلیان با حمایت نیروهای نظامی تحت امرش و همچنین نیروهای سه کشور بریتانیا، اتریش و امپراطوری آلمان توانست وارد خاک مکزیک شود و خود را امپراطور جدید مردم معرفی کرد. در طی سه سال حکمرانی، او هیچگاه نتوانست به طور تمام و کمال جمهوری آزادیخواه مکزیک به ریاست خوآرز را شکست دهد و کنترل تام و تمام مکزیک را به دست گیرد. از سوی دیگر آمریکا با تمام شدن جنگهای داخلیش در سال ۱۸۶۵ میلادی، فضا را مغتنم شمرد تا از سلطهی اروپاییان بر قارهی آمریکا بکاهد و از همین رو به رییس جمهور خوآرز، یاری نظامی و اقتصادی رساند. این کشاکشها سرانجام در سال ۱۸۶۷ میلادی برای مدتی هرچند اندک به سرانجام رسید. برای خاتمه دادن به این اتفاقات و کشیدن خط و نشان برای اروپاییان، بنیتو خوآرز و نیروهای آمریکایی همپیمانش، ماکسیمیلیان را دستگیر کرده و به همراه دو تن از معاونین و مشاوران ارشدش (که از مکزیکیهای سلطنت طلب بودند) در ۱۹ ژوئن ۱۸۶۷ میلادی به جوخهی تیربار سپردند. / محمد معلق
ایلیا رپین/ ایوان مخوف و پسرش ایوان/ ۱۸۸۵
ایوان چهارم، واسیلیویچ، یا همان «ایوان مخوف» پادشاهیست که نامش بیشتر از سرمای استخوانسوزِ زمستانهای طولانی و بیرحم بر تن مردمان روسیه تزاری لرزه میافکند. خشونت در ایوان مخوف به حدی بود که ردپای آن را میشد در آرزوهایش نیز جستجو کرد. او آرزو داشت که همراه تاج و تختش میل به ظلم و خشونت را نیز برای پسرش ایوان به ارث گذارد. او همواره امیدوار بود که فرزندش چون او تصویری واضح از خشونت باشد اما این آرزو و امید هم قربانی همان خشونتی شد که تزار آن را میستود.
در پاییز سال ۱۵۸۱ میلادی سلسله اتفاقاتی روی داد که سرانجامی شوم به همراه داشت. تزارویچ طی مذاکرات صلح با لهستان، پدرش را به خاطر رفتار آمیخته به ترس سرزنش کرد و از وی خواست سپاهی برای آزاد کردن «پسکف» به او واگذار کند. تزار با شنیدن جملات انتقادآمیز پسرش به شدت به خشم آمد، اما از آن چشمپوشی کرد. تا اینکه صبح روز نهم نوامبر نمایندگانی از «بویارها» به حضور تزار رفتند و خطاب به اعلیحضرت گفتند: «تزار کبیر، ارتش شاه استفن باتوری به کشور ما هجوم آورده. تمنا داریم یا خودتان با ارتش همراه شوید و یا دستکم تزارویچ ایوان را به جای خود به نبرد بفرستید.» تزار که قبلاً هم پیشنهاد پسرش را برای واگذاری سپاه شنیده بود، اکنون به توطئهای علیه تاج و تختش بدگمان شد. بعد از چند روز تزارویچ به پیش پدرش آمد تا بهخاطر رفتار نابجای پدر با همسر سومِ تزارویچ او را سرزنش کند (تزار با ضربهای موجب سقط جنین زن شده بود). این دومین بار در این مدت زمان کوتاه بود که تزار از سوی پسرش سرزنش میشد. چنین مسالهای برای ایوانِ پدر تحملناپذیر بود. او با حالتی خشمآمیز بر سر پسر فریاد کشید و او را متهم به خیانت کرد. در همین حال بود که تزار نیزهی بلند خود را در فضا تاب داد و پسرش را از ناحیهی سر و شانه زخمی کرد. تزارویچ با حفرهای در پیشانی نقشِ زمین شد. شاه با دیدن این منظره، وحشتزده به سوی پسرش رفت و بدن غرق در خون او را در آغوش گرفت.
-منِ پست فطرت پسرم را کشتم. منِ پست فطرت پسرم را کشتم. / فرنوش جندقیان
ایلیا رپین/ پاسخ قزاقهای زاپاروژی/ ۹۱-۱۸۸۰
«من سلطان، پسر محمد؛ برادر خورشید و ماه؛ نایبالسلطنه خداوند؛ پادشاه و حاکم مقدونیه، بابل، اورشلیم و مصر؛ پادشاهِ پادشاهان؛ شوالیه تامالاختیار؛ شکست ناپذیر؛ نگهدار و متولی مقبره عیسی مسیح؛ مایهی امید و تسلی مسلمانان؛ مدافع بزرگ مسیحیان؛ به شما قزاقهای زاپاروژی حکم میکنم تا داوطلبانه و بدون مقاومت در برابر من تسلیم شوید و از مشوش کردن من با حملههایتان دست بردارید»
این نامهای تاریخیست که در نیمهی دوم قرن هفدهم میلادی از جانب «سلطان محمد چهارم»، شاه عثمانی، برای ایوان سیرکو، رهبر قزاقهای زاپاروژی در مناطق مرکزی اوکراین نوشته شده است. نامهای سراسر خودستایانه که باعث شد قزاقهای زاپاروژی در پاسخ دادن به آن از هیچ چیز دریغ نکنند. آنها گردهم آمدند و پاسخی تحقیرآمیز و هجوآمیز به امضای ایوان سیرکو نوشتند. آنها در انتخاب کلمات توهینآمیز نهایت سعی خود را به کار گرفتند و تمام القابی که سلطان محمد چهارم در نامهی خود به صف کشانده بود به باد استهزا گرفتند.
از قزاقهای زاپاروژی به سلطان ترکی: «ای سلطان، ای شیطان ترک و دوستِ شیطان ملعون، وزیر شیطان… ما هیچ ترسی از ارتش تو نداریم، با زمین و دریا با تو میجنگیم. تو پادو بابلی، چرخساز مقدونی، آبجوساز اورشلیم، بز اسکندریه، خوکچران مصر، خوک ارمنستان، دزد یونان، … تو حقیری. تو حتی نمیتوانی برای مسیحیان خوکچرانی کنی …» این تنها بخشی از حملهی کلامی قزاقهای زاپاروژی بود که جنجالهای بزرگی را پیش کشید. / فرنوش جندقیان
پابلو پیکاسو/ گرنیکا/ ۱۹۳۷
۲۶ آوریل ۱۹۳۷میلادی. دوشنبه بود و روز بازار هفته. خیابانهاي گرنيکا، شهری در بیسکای اسپانیا، مملو از جمعيت بود. رأس ساعت چهارونیم بعد از ظهر ناقوسهاي کليسا به صدا در آمد و پس از پنج دقيقه اولين هواپيما در آسمان ظاهر شد و 6 بمب 450 کيلوئي را فرو افکند و به دنبال آن باراني از خمپاره. پس از چند دقيقه هواپيماي دیگری ظاهر شد. اين وضعيت جهنّمي سه ساعت به طول انجامید. تاريخ پیش از این چنين تلاش ويرانگرانهاي را براي نابودي تمام شهر و ساکنان غير نظامي آن به ياد ندارد. بیش از ۷۰ درصد ساختمانهای آن شهرک به آتش کشيده شد و هزاران نفر نيز در چشم برهم زدنی جان باختند. علت این بمباران را میتوان اینگونه شرح داد: این شهر در جنگ داخلی اسپانیا در کنار اکثریت دموکرات اسپانیا، بر ضد سلطنت، در یک انتخابات دموکراتیک به پیروزی رسیده بود و علیه جنگ تحمیلی سلطنتطلبان، فاشیستها و فالانژیستها مبارزه میکرد. در تاریخ مذکور نیروی هوایی آلمان نازی و ایتالیای فاشیست (متحدان دولت ملی اسپانیا) با هماهنگی و دستور دولت اسپانیا، به فرماندهی ژنرال فرانکو، گرنیکا را بمباران کردند. این بمباران هوایی سرآغازی شد برای گرنیکاهایی که تا به امروز ادامه دارند./ فرنوش جندقیان
فرناندو بوترو/ زندان ابوغریب/ ۲۰۰۵
«شکنجهها غریب و جنسی بودند. مردان را مجبور به پوشیدن لباس زیر زنانه میکردند. به زندانیان دستور میدادند تپهای انسانی بسازند. جشن موسیقی شکنجه دیگری بود که افراد را مجبور میکردند جلوی بلندگوهای بزرگ بنشینند و صدای آزاردهنده و گوش خراش آنها را گوش دهند»
«آنها مرا داخل یک قفس فولادی انداختند و سگ های وحشی را برای نگهبانی از من گماشتند. دستهایم به میلههای قفس بسته شده بود و سگها سعی میکردند به من حمله کنند»
«آنها روی سرمان کیسههای شنی میگذاشتند و شروع به کتکزدن و فحش دادن به ما میکردند. بعد از اینکه کیسههای شن را از روی سرمان برمیداشتند، لباسهایمان را کاملاً درآورده و ما را برهنه میکردند»
«مرا برهنه کردند. یکی از آنها گفت که به من تجاوز خواهد کرد. او تصویری از یک زن در پشت من کشید و مرا در موقعیت شرمآوری نگه داشت و به من تجاوز کرد»
.
اگر حتی سعی کنیم شنیدهها را انکار کنیم با دیدن عکسهایی مستند از این واقعهی دهشتناک نمیتوانیم چشمهایمان را بر حقیقت ببندیم. این عکسها را شکنجهگران از شکنجهها و قربانیان ثبت کردهاند؛ «تمام سربازها یک دوربین داشتند و عکسهایی که از ما در آن وضعیت میگرفتند را نشانمان میدادند و تهدید میکردند که این عکسها را به خانوادههایمان نشان خواهند داد». اما این «شکنجهگران» چه کسانی هستند و این اتفاق مربوط به چه برههای از تاریخ است؟ سال ۲۰۰۳ میلادی. زندان ابوغریب. همینقدر نزدیک! شکنجهگران، نظامیان امریکا هستند.
زندان ابوغریب در ۳۲ کیلومتری غرب بغداد، یکی از رسواترین زندانهای دنیا بود. این زندان ابتدا به خاطر جنایات صدام حسین در شکنجه و اعدام مخالفان شناخته شده بود. اما در سال ۲۰۰۳ میلادی و پس از اشغال عراق به دست امریکا، این زندان در اختیار نظامیان امریکایی قرار گرفت. در سال ۲۰۰۴ میلادی، انتشار تصاویری از زندان ابوغریب در برنامهی تلویزیونی سیبیاس امریکا و چاپ مقالهای در مجلهی نیویورکر در مورد شکنجه و آزار زندانیان عراقی توسط نظامیان امریکایی، توجه وسیعی را به این اتفاقات جلب کرد. این شکنجهها در این زندان بسیار منزجرکننده و غیر انسانی گزارش شدهاند و شهادتهای قربانیان فقط بخشی از جهنمی که شکنجهگران برای آنها ساخته بودند را روایت میکند. درست همانطور که یکی از سربازان خود میگوید: «به ما گفته شده بود وضعیت را برای زندانیان ابوغریب به صورت جهنم درآوریم تا آنها هنگام بازجویی اعتراف کنند». / فرنوش جندقیان